محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: بچه ها چاه کنده بودند. سطل قرمز رنگ را به سمت خودم کشیدم. دست هایم را کاسه کردم و توی آب سطل بردم. یک مشت از آب برداشتم. یک جرعه از را آب نوشیدم. بقیّه ی آب را روی زمین ریختم. حسین گفت: چی شد؟ دهانم را پاک کردم و گفتم: از آب دریا هم تلخ تر و شورتره.
کد خبر: ۵۳۱۵۹۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۰۱
حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: از حمید پرسیدم چی شده؟ گفت: نگران هَشمیره هستم... چند روزه که ازش خبر نداریم. خودش هم تماس نگرفته. او پیش ما خواهرش گیتی خانم را اینطور صدا میزد. به اصطلاحات این شکلیاش عادت کرده بودیم. گاهی به همین شکل، جای حرف دوّم و سوم کلمات را با هم عوض میکرد. گیتی خانم به عنوان امدادگر رفته بود جنوب. روزهای بمباران آبادان بود و خطهای ارتباطی هم مدام قطع میشد.
کد خبر: ۵۳۱۵۹۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۰۲
گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: روزی حمید با دوستانش مهمان ما بود. مامان ناراضی گفت: «تو این روز طولانی تابستون روزه گرفتید که فقط با آب دوغ خیار افطار کنید؟ آخه مگه میشه؟» حمید با خنده گفت: «میشه مامان جون! میشه. شما نگران نباشید.»
کد خبر: ۵۳۱۵۹۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۹
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: صدای گلوله هایی که به تانک میخورد، توی تانک موج برمی داشت و چند برابر میشد. چند متری که عقب رفتیم، به فرمانده گفتم: فرمانده می دونید کجا می ریم؟ جوابی نشنیدم. به عقب برگشتم. فرمانده سر جایش نبود. به فشنگ گذار گفتم: پس فرمانده کو؟ در برجک باز را نشانم داد.
کد خبر: ۵۲۹۸۷۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۰۵
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: پشت پاسگاه رفتم. فرمانده در قسمتهای رملی، کنار یکی از گلوله هایی که توی رملها افتاده و عمل نکرده، نشسته بود. دستم را روی شانه اش گذاشتم و کنارش نشستم.
کد خبر: ۵۲۹۸۷۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۰۳
حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: گفت: «استعفام رو نوشتم، امّا موافقت نمیکنن.» کمی جا خوردم. گفتم: «دیوونه شدی! کار به این خوبی؟» گفت؛ دلم میخواد برم سپاه، دوست دارم تو کارای رزمی باشم نه اداری. میخوام یه سرباز باشم.
کد خبر: ۵۲۹۸۷۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۰۴
حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب «چشمهایش میخندید» میگوید: آخر سر که میخواستیم دُنگ خودمان را حساب کنیم. حمید و ناصر اجازه ندادند دست توی جیبمان ببریم. گفتیم: «آخه اینجوری که نمیشه، همیشه شما حساب میکنید.»
کد خبر: ۵۲۹۸۶۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۰۲
اکبر بروجردی همرزم شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: غروب بود که به روستای "چورزق" رسیدیم. اتاق چوبی حمید و محمود ابروش، تنها خانهای بود که چند صدمتر دورتر از خانههای کاهگلی روستا و بالای یک تپه قرار گرفته بود.
کد خبر: ۵۲۲۶۴۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۲
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: فرزاد صدایش را صاف کرد و گفت؛ دیشب عراقیها بهمون تک زدن، ولی بچّه ها مردانه جنگیدن. شهدا و زخمی های ژاندارمری، با خودرو به عقب منتقل شدند.
کد خبر: ۵۲۲۶۴۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۱۸
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: کمی جلوتر که رفتیم عراقی ها ما را دیدند و تیراندازی کردند. بی توجّه به تیراندازی ها به راه خود ادامه دادیم. هر چه جلوتر می رفتیم، شدت تیراندازی ها زیادتر میشد. گلوله های توپ و خمپاره به سمتمان می آمد. یکی از گلوله ها به نزدیکی ما خورد. موج انفجار تانک را تکان داد. حسین طایفه گفت: عرفان! بسّه ... تیراندازی نکن.
کد خبر: ۵۲۰۶۹۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۵
نوید شاهد – منیره قریشی مادر شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: پدرش از او ناراحت شده بود؛ نیم ساعتی برایشان حرف زد و اتمام حجّت کرد. حمید سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت، حتّی از خودش دفاع نمیکرد. وقتی بلند شد برود، رد اشک را روی گونهاش دیدم. یاد حرف دیروزش افتادم که دستهایم را بوسید و گفت: «حاجآقا قائمی گفته، احترام پدر و مادر از هر مسئلهای واجبتره. حتّی اگه دعواتون کردن، مبادا صداتونو رو اونا بلند کنید!».
کد خبر: ۵۲۰۶۶۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۱۰
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: سرگرد صفوی برایمان چایی ریخت. فرمانده فرزاد گفت:جناب سرگرد با اجازه ی شما برای اینکه از دید عراق مخفی باشیم، تانکها رو پشت خاکریز پاسگاه سوبله مستقر کردیم. فرزاد یکجرعه از چایی را خورد و ادامه داد: ولی در راهپیمایی تاکتیکی، چهار دستگاه از تانکها مشکل پیدا کردن. عرفان قول داده تا صبح نشده درستشون کنه و به پاسگاه صفریه بیاره.
کد خبر: ۵۲۰۳۴۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۱۵
نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: بچّههای محله آنقدر با آب و تاب از سرسره بازی «پاپایی» تعریف میکردند که آخر سر با مصطفی تصمیم گرفتیم یکبار هم شده به آنجا برویم و از نزدیک هیجاناش را تجربه کنیم. موقع خارج شدن از در، حمید فهمید و اصرار کرد که با ما بیاید. مصطفی چشمک زد که یعنی قالش بگذاریم و تنهایی برویم.
کد خبر: ۵۲۰۳۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۱۵
نوید شاهد – کریم احدی پدر شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: بعدها که حرفش درست از آب درآمد، میخندید و میگفت: «حالا دیدید استدلال من درست بود.»
کد خبر: ۵۱۵۴۵۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۳۱
نوید شاهد – حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: همهمان یکدست پیراهن یقه اسکی سفید پوشیده بودیم. بچّهها دوتا دوتا دست هم را گرفته و به ترتیب قدشان با صف حرکت میکردند. کنار عمارت «ذوالفقاری» ایستادیم و یکبار دیگر سرود را تمرین کردیم. بعد از آن همه تمرین، هنوز شعر را حفظ نکرده بودیم و کاغذ توی دستمان بود. مصرع «بیا مهدی بیا مهدی... .» را دسته جمعی میخواندیم.
کد خبر: ۵۱۵۴۴۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۲۴
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: مش عباد کنارم ایستاده بود و به سمت نگاهم خم و راست میشد. گفتم: مش عباد بیچاره شدی، فرزاد خیلی سختگیره. اگه بفهمه چه دست گلی به آب دادی، فکر میکنه عمداً خواستی تو کار گروهان خلل ایجاد کنی و نذاری برن منطقه، احتمالاً همین جا محاکمه صحرایی بشی!
کد خبر: ۵۱۵۴۴۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۳۰
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: چشم هایم را یک باره باز کردم. دندانها را از دست مش عباد گرفتم. نگاه کردم و با خنده گفتم: پس اینا چرا دو تیکه شده؟
کد خبر: ۵۱۵۴۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۲۳
نوید شاهد – گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: دلم لک زده بود برای یک چهارشنبهسوری پر هیجان و پرخاطره. سال پیش که انقلاب تازه پیروز شده بود. چهارشنبهسوری آزادی، حال و هوای دیگری داشت.
کد خبر: ۵۱۴۵۱۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۱۵
نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: دو روزی مهمان خانهی عمه بودیم. امّا روز سوم دلمان برای شلوغبازی و تظاهرات حسابی تنگ شده بود. کوچههای خلوت روستا شور و شوق انقلابی نداشت.
کد خبر: ۵۱۴۵۱۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۱۳
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: دوستم گفت؛ امروز تصمیم گرفتم بعد از درست کردن کولر، برم سراغ لونه های عقرب ها. چشم هایم گرد شد و پرسیدم: مگه میدونی کجان؟ بدون اینکه نگاهم کند، گفت: صبر کن تا هوا خنک شه، عصری می ریم سراغشون.
کد خبر: ۵۱۴۵۱۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۱۵