نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: پشت پاسگاه رفتم. فرمانده در قسمتهای رملی، کنار یکی از گلوله هایی که توی رملها افتاده و عمل نکرده، نشسته بود. دستم را روی شانه اش گذاشتم و کنارش نشستم.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

 

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.

 

در برش 25 کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

 

دو روز بعد از استقرارمان در پاسگاه صفریه، فرمانده به من ماموریت داد برای آوردن یک وسیله یدکی به پادگان بروم. همان روز کارم را انجام دادم. وقتی به منطقه برگشتم، حال و هوا عوض شده بود. بچّه ها غصه دار و کم حرف شده بودند. در منطقه احساس غریبی کردم. پرسان پرسان حسین طایفه را پیدا کردم. کنار فرمانده، گوشه ای نشسته بود. سراسیمه به سمتشان رفتم.

- چی شده؟ اتّفاقی افتاده؟

اشک توی چشم های فرمانده جمع شد و گفت: چیزی نیس.

اشک روی گونه اش سرازیر شد.

- نبودی ببینی، قیامت بود اینجا.

حسین اشاره کرد به پای فرزاد نگاه کنم، نگران شدم. فکر کردم فرزاد زخمی شده است. به ساق پایش نگاه کردم. روی ساق شلوار فرمانده خط هایی با خودکار آبی کشیده شده بود. دستم را روی خطها گذاشتم و به چشم های فرمانده خیره شدم. فرمانده اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت: این خط ها رو دیشب کشیدم، تعداد این خطها، تعداد گلوله هایی هست که عراقیها شلیک کردن.

نفس تازه کرد و گفت: وقتی نبودی صد و بیست گلوله به سمت ما شلیک شد. اون روز هم، یکی از هواپیماهای اف5 ما رو زدن. خبر رسیده یگانهای دیگه هم خیلی زخمی دارن.

از فرمانده پرسیدم: کی شهید شده؟

فرمانده گفت: فیروز اسدی شهید و علی مثقالی زخمی شد. فیروز اسدی نتونست بچّه اش رو که هنوز  به دنیا نیومده ببینه.

بچّه ها به حرفهای ما گوش میکردند. فرمانده آه کشید.

- به زودی جوابشون رو میدیم.

آن شب، همه تا صبح گوشه ای نشستیم و توی سکوت به تلافی کردن فکر کردیم.

یک هفته از استقرارمان در پاسگاه صفریه میگذشت. توی محوطه دنبال فرمانده فرزاد بودم، ولی پیدا نکردم. به پشت پاسگاه رفتم. فرمانده در قسمتهای رملی، کنار یکی از گلوله هایی که توی رملها افتاده و عمل نکرده، نشسته بود. دستم را روی شانه اش گذاشتم و کنارش نشستم.

- فرمانده، با گلوله های انقلابی درد دل می کنین؟

لبخند زد و به دور دست نگاه کرد. بغضش را خورد و انگشتش را به شکل موج روی رملها کشید و گفت: نمی بینی وضعیتمون رو؟ انگار گرد غم پاشیدن رو بچّه ها، نمیتونم تحمل کنم. اینا مثل کوه رو دوشم سنگینی میکنه؛ تو جای من بودی چی کار میکردی؟

سرم را تکان دادم و گفتم: نمیدونم فرمانده.

نفس عمیق کشید.

- می آی با تانک بریم پاسگاه عراق رو بزنیم؟

تسبیح را دور انگشتانم پی چاندم و بدون تأمّل گفتم: بله، حتماً... .

- می دونستم مرد عملی.

به سمتم برگشت. چشمانش از خوشحالی برق زد.

- فقط میخوام یه تانک ببرم. دو تا آدم نترس دیگه هم میخوام. میخوام پاسگاه عراقی ها رو عین پاسگاه خودمون سیاه کنم.

کمی تأمّل کرد و گفت: دو نفر رو انتخاب کن.  موضوع رو بهشون بگو و آماده شان کن. مهمه تو بهشون بگی، چون اگه من بگم فکر میکنن دستوره.

لبخند زدم و تسبیح را در جیبم گذاشتم.

- حتماً فرمانده، چند نفر تو گروهان داریم که خیلی شجاعند.

فرمانده به نقطه نامعلومی زل زد و گفت: فردا صبح حرکت میکنیم، چون صبح ما به عراقیها دید داریم و آفتاب از روبرو به عراقی‎ها می تابه.

- حسین طایفه و حمید رضادوبری چطورند؟ هم شجاعند و هم نترس.

روز بعد، صبح زود در محوطه جمع شدیم. فرمانده گفت: من تموم راه ها رو شناسایی کردم. از پشت رملها می ریم که دشمن ما رو نبینه.

نقشه راه را به حسین طایفه داد و گفت: هیچ چیز قابل پیش بینی نیس و هر اتّفاقی ممکنه بی افته، پس آماده ی هر اتّفاقی باشین.  باید آروم و بی سر و صدا بریم تا دیده بان های عراقی متوجّه نشن.

فرمانده گروهان را به معاونش ستوان کماجی سپرد و سفارش کرد؛ اگر عراقی ها با ما درگیر شدند به تانک های تحت امرش دستور آتش بدهد تا ما بتوانیم از مهلکه خارج شویم. سوار تانک شدیم. فشنگ گذار گلوله ی محترقه ی شدید را داخل لوله گذاشت و سپر حافظ فشنگ گذار را کشید. من جای توپچی نشستم. فرمانده فرزاد آیةالکرسی خواند و در جای فرمانده تانک و پشت سرم نشست. با دستور فرمانده به سمت پاسگاه عراقیها حرکت کردیم. حسین طایفه با پریسکوپ رانندگی میکرد.

برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۱
انتشار یافته: ۱
علیرضا کماجی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۴:۴۲ - ۱۴۰۱/۰۷/۰۷
0
0
روحت شاد پدر عزیزم!
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده