نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: دوستم گفت؛ امروز تصمیم گرفتم بعد از درست کردن کولر، برم سراغ لونه های عقرب ها. چشم هایم گرد شد و پرسیدم: مگه میدونی کجان؟ بدون اینکه نگاهم کند، گفت: صبر کن تا هوا خنک شه، عصری می ریم سراغشون.

برش نوزدهم کتاب

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

 

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.

 

در برش نوزدهم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

 

یک روز زیر تانک، پارچه ی خیسی را روی صورتم انداختم و دراز کشیدم. باد از گوشه و کنار تانک وزید و همراه گرد و خاک صورتم را خنک کرد. بوی خاک خیس توی دماغم پیچید و بینی ام را قلقلک داد. کف پایم می خارید. پایم را تکان دادم تا مورچه های رویش به زمین بیافتند. باد دستمال روی صورتم را خشک کرد، گرمای باد را روی صورتم احساس کردم. عطسه ام گرفت. دستم را به گوشه ی تانک گرفتم و نشستم. باد داغ به صورتم خورد و چشم هایم سوخت، گویی جلوی تنور نانوایی ایستاده بودم. پوتین هایم را پوشیدم و به سمت تانک احمد ارشادی که اهل بروجرد بود، رفتم. احمد گوشه ای نشسته بود و خارهای بیابان را از کنار تانکش می چید. سایه ام روی خارها افتاد. سرش را بلند کرد و بهم لبخند زد، گفتم: گرما کلافه ام کرده، حشره های موذی هم بدتر از گرما، دیروز یه موش پام رو گاز گرفت.

احمد خندید و گفت: محمد دیشب یه عقرب زرد رنگ روی سینه ام راه میرفت، شانس آوردم فهمیدم و کشتمش. اینجا عقرب زیاده، کاش منم موش گاز می گرفت!

خندیدم. احمد دستش را روی شانه ام گذاشت.

- نخند، زهر ترک شدم. امروز تصمیم گرفتم بعد از درست کردن کولر، برم سراغ لونه های عقرب ها.

 چشم هایم گرد شد و پرسیدم: مگه میدونی کجان؟

بدون اینکه نگاهم کند، گفت: صبر کن تا هوا خنک شه، عصری می ریم سراغشون.

باد وزید. چشم هایم را بستم. گرد و خاک به صورتم خورد. احمد پیشانی اش را با آستین پاک کرد. کنارش روی زمین نشستم و دستم را سایه بان چشمم کردم. احمد خم شد و از زیر تانک، کلمن آب را بیرون آورد. با گوشه ی چشمش نگاهم کرد، لبخند زد و گفت: حالا ببین چی کار میخوام بکنم.

به تانک تکیه دادم. گرما بی حالم کرده بود.

- گرسنمه، ظهر که خواستم ناهار بخورم باد اومد و توی غذام پر از خاک شد.

احمد کلمن را روی موتور تانک گذاشت و شیر آب کلمن را باز کرد. آب قطره قطره روی خارها ریخت. دستم را گرفت و گفت: برو زیر تانک و  ببین چه کولری درست کردم!

زیر تانک خزیدم. باد گرم به خارها میخورد و خنک میشد و زیر تانک می چرخید. صورتم را نزدیک خارها گرفتم. باد خنک توی موهایم پیچید. رو به احمد گفتم: آدم دلش میخواد تو این خنکی بخوابه.

 چشم هایم را بستم و زیر باد خنک کولر خوابیدم.

عصرها، هوا رو به خنکی میرفت. احمد از خواب بیدارم کرد و آب کلمن را بست. پاهایم را جمع کردم و جابه جا شدم. احمد بالای سرم نشست. دستم را کشید و گفت: الان وقتشه محمد جان، پاشو.

چشمهایم را مالیدم. به ساعت مچی ام نگاه کردم.

- خونه ات آباد احمد، چه قدر چسبید این خواب ده دقیقه ای.

احمد یک شیشه مربا دستش بود. بهم گفت: بلند شو محمد، یه بیل انفرادی هم بردار.

از زیر تانک درآمدم. احمد بیل را به دستم داد. آفتاب داشت غروب میکرد و باد خوابیده بود. چند قدم از تانک دور شد و با صدای بلند گفت: اوّل باید لونه های عقرب های اطراف تانک رو شناسایی کنیم.

دهانه ی لانه عقرب مثل دهانه ی لانه مورچه ها گشاد و مخروطی شکل بود و کمی خاک هم اطراف لانه انباشته شده بود. احمد بیل میزد و عقربهایی که در عمق پانزده سانتیمتری زمین بودند، بیرون می آمدند. احمد عقربها را برمی داشت و داخل شیشه مربا می انداخت. آن روز حدود بیست تا عقرب گرفتیم. او شیشه را داخل تانک، برای یادگاری نگه داشته بود و به همه نشان میداد و میگفت: آسوده بخوابید منطقه در امن و امان است؛ زیرا عقربها در شیشه اند.

نیروها غذا را در پادگان می پختند و با خودرو باری به منطقه می آوردند. معمولاً هر روز یک وعده برنج داشتیم؛ علاوه بر آن، کم تحرکی افراد نیز باعث شیوع یبوست بین پرسنل شد. پرسنل برای فراموشی سختی های خود در منطقه، سر به سر مش عباد می گذاشتند و میگفتند: وای از روزی که مش عباد داخل تانک باشه و به تانک گلوله بخوره، اون وقت توپچی بیچاره، حتماً می میره، چون مش عباد نمی تونه سریع از تانک بیرون بیاد!

 

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده