محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: بچه ها چاه کنده بودند. سطل قرمز رنگ را به سمت خودم کشیدم. دست هایم را کاسه کردم و توی آب سطل بردم. یک مشت از آب برداشتم. یک جرعه از را آب نوشیدم. بقیّه ی آب را روی زمین ریختم. حسین گفت: چی شد؟ دهانم را پاک کردم و گفتم: از آب دریا هم تلخ تر و شورتره.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

 

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.

 

در برش 27 کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

 

روزهای گرم تابستان تمام میشد، ولی هنوز گرما بیداد میکرد. مخزن آب اضطراری تانکها خالی شده بود. همیشه دنبال گوشه ای توی سایه بودیم یا زیر تانک می خزیدیم تا از تیغ تیز گرما در امان باشیم. یک روز زیر تانک خوابم برده بود که با صدای بچّه ها از خواب پریدم. بچّه ها دور تانک حشمت اللّه برچلو جمع شده بودند و پچ پچ میکردند. دستم را روی شانه ی حسین گذاشتم. او به سمتم چرخید و با صدای خشدار گفت: عرفان، بچّه ها به آب رسیدن!

کمی جلوتر رفتم. حشمت برچلو و یکی از سربازانش زمین را دو متری کنده و به آب رسیده بودند. کنار چاه نشستم. خنکی آب به صورتم خورد. حشمت به سطلی طناب بست و از داخل چاه آب کشید. سطل قرمز رنگ را به سمت خودم کشیدم. هوای خنک آب به صورتم خورد. دست هایم را کاسه کردم و توی آب سطل بردم. یک مشت از آب برداشتم. باد به آب کف دستم خورد. آب موج برداشت و از لای انگشت هایم زمین ریخت. یک جرعه از را آب نوشیدم. بقیّه ی آب را روی زمین ریختم. حسین گفت: چی شد؟

دهانم را پاک کردم و گفتم: از آب دریا هم تلخ تر و شورتره.

پانزده روز در پاسگاه صفریه بودیم. فرمانده برای جلوگیری از غافلگیری تصمیم گرفت سنگر کمین درست کند. جلوی سنگر فرمانده جمع شدیم. فرمانده گونی های شن را روی دوشمان گذاشت و راه افتادیم. دویست متر جلوتر جایی را نشان داد و گفت: همین جا سنگرتون رو بسازین، خوب حواستون رو جمع کنین و کوچکترین حرکت عراق رو گزارش بدین.

دستم را بلند کردم و گفتم: فرمانده، لوح نگهبانی رو چطوری می نويسين؟

- هشت به بیست و چهار، هشت ساعت شیفت و بیست و چهار ساعت استراحت، شما رو اونجا می فرستم تا غافلگیر نشیم، پس ارتباط با پاسگاه باید قوی باشه.

با پایش زمین را نشان داد و گفت: اينجا میشه اوّلین سنگر، فقط این سنگر به ما خبر می رسونه و بقیّه حق ندارن سنگر رو خالی کنن. امشب بچّه های شنود یک، احمد ارشادی و محسن شریفی  هستن.

گونی ها را روی هم گذاشتیم. فرمانده آنها را جابه جا کرد تا قسمتی که سمت عراق بود، بلندتر شود. صد متر آن طرفتر سمت راست را نشانمان داد و گفت: اونجا سنگر شنود دو هست و صد متر به چپ، سنگر شنود سه.

صدایش را پایین تر آورد.

- به هیچ وجه تو منطقه نباید بلند صحبت کنین. ممکنه عراقی ها متوجّه حضورمون بشن.

 اسلحه ی بچّه ها را داد و گفت: کسانی که پست نگهبانی دارن برن سر پستشون. بقیّه با من بیان.

به سمت سنگر شنود دو رفتم. اسلحه ام را به دیوار سنگر تکیه دادم. شب ساکت بود. تا صبح کشیک دادم و به عاقبت جنگ فکر کردم. یاد حرف های پرسنل قدیمی افتادم که از تضعیف عراق تعریف میکردند. مطمئن بودم عراق از فکر حمله به ایران پشیمان خواهد شد، ولی نمیدانستم که چرا فرماندهان دستور حمله بهمان نمیدادند تا طومار عراقی ها را در هم بپیچیم.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده