بُرش 30 از کتاب "چشمهایش میخندید"/ نگرانی برای هشمیره!
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشمهایش میخندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.
خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیاتتبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.
شهید حمید احدی فرمانده خطشکن گردان حضرت امامسجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.
در بُرش 30 کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:
با حمید کنار «داش مسجدی» ایستاده بودیم و از آن بالا شهر را تماشا میکردیم. آفتاب داشت غروب میکرد و رنگ نارنجیاش را روی کوههای روبهرو میپاشید. «جواد گلشنی» آن ورتر نشسته بود و با سوز میخواند.
آن روز حمید دل و دماغ کوهنوردی نداشت، به اصرار من آمده بود. خیلی سعی میکرد عادی رفتار کند، امّا معلوم بود که فکرش مشغول است. گفتم: «انگار از چیزی ناراحتی. یه جورایی کم حوصلهای، اتفاقی افتاده؟»
نفسش را بیرون داد.
- نگران هَشمیره هستم... چند روزه که ازش خبر نداریم. خطشون اشغاله. خودش هم تماس نگرفته.
پیش ما خواهرش گیتی خانم را اینطور صدا میزد. به اصطلاحات این شکلیاش عادت کرده بودیم. گاهی به همین شکل، جای حرف دوّم و سوم کلمات را با هم عوض میکرد. گیتی خانم به عنوان امدادگر رفته بود جنوب. روزهای بمباران آبادان بود و خطهای ارتباطی هم مدام قطع میشد.
دلداریاش دادم.
- خب! شاید سرش شلوغه. شاید تلفن بیمارستان قطعه و نمیتونه از جای دیگه تماس بگیره.
- به هرحال فردا میرم دنبالش.
حمید علاقهی زیادی به خواهرش داشت. این را به راحتی از حرفها و رفتارهایش متوجّه میشدم. خیلی هم هوایش را داشت.
گفتم: «پس منم باهات میآم.»
قبول نکرد.
- راه طولانی و خطرناکه... خودم تنهایی برم خیالم راحتتره.
داشتم اصرار میکردم که جواد گلشنی صدایمان کرد.
- آهای! اوهوی! بچّه مچّهها! اگه دیر بجنبید سرتون بیکلاه میمونهها!
وقتی دیدم اصرار بیفایده است، بلند شدم و رفتیم پیش بقیّه، داشتند بربری با پنیر میخوردند. حمید هم پشت سرم آمد. آقای «محمود صائمی» توی لیوانهای پلاستیکی برایمان چایی ریخت. از وقتی راه افتاده بودیم، جواد گلشنی سربهسر حمید میگذاشت. متوجّه ناراحتیاش شده بود. باز هم به او پیله کرد.
- حمید جان! بالأخره نگفتی کشتیهات تو کدوم خلیج غرق شدن؟ نکنه عتیقه بار کشتی کرده بودی که اینجوری نگرانی. اصلاً میگم، نکنه داشتی قاچاقی از مرز ردشون میکردی که بدشانسی آوردی؟ ... .
آنقدر گفتوگفت تا همه را خنداند. صدای اذان از دور میآمد، از مسجد روستایی که پایین کوه بود. سر راه از چشمهی وسط کوه وضو گرفته بودیم. رفتیم توی داش مسجد و پشت سر جواد گلشنی به نماز ایستادیم.