برش بیستم از کتاب " چشمهایش میخندید"/ چهارشنبه سوری
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشمهایش میخندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.
خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیاتتبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.
شهید حمید احدی فرمانده خطشکن گردان حضرت امامسجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.
در بُرش بیستم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:
از دور صدای تَرق تروقهای پیدرپی میآمد و فشفشههای رنگی، آسمان بالای سرمان را روشن میکرد. حمید و مصطفی چوبهای خشک را داخل حلبی بزرگ سوراخ شدهای میریختند و دورش سنگ میچیدند. من هم رسول را توی بغلم نشانده و بیصبرانه منتظر بودم که بابا از مغازه بیاید تا آتشبازی را شروع کنیم.
بابا در خیابان امام شعبهی نفت داشت و میدانستیم آن شب سرش حسابی شلوغ است. تعدادی از گالنهای نفت، گوشهی حیاط بود و تا جایی که میشد، محل آتش را دورتر از آنها انتخاب کردیم.
دلم لک زده بود برای یک چهارشنبهسوری پر هیجان و پرخاطره. سال پیش که انقلاب تازه پیروز شده بود. چهارشنبهسوری آزادی، حال و هوای دیگری داشت. سر و صداها بیشتر بود و مردم شادتر از سالهای قبل جشن میگرفتند. آن موقع من تازه مکلّف شده بودم. چادر سفیدی که مامان برایم دوخته بود سر کرده بودم و زیاد کنار آتش نمیرفتم، میترسیدم چادرم بسوزد.
سردم شد. دست رسول را گرفتم و رفتیم داخل. بوی ششاندازی که مامان میپخت، آشپزخانه را پر کرده بود.
صدای بسته شدن در آمد. لقمه را گرفتم و دویدم توی حیاط. بابا با یک گالن نفت آمده بود. پشت سرش هم مرتضی آمد. رفتم و همان چادر تکلیف سال پیش را سر کردم.
مرتضی برایمان ترقه و فشفشه آورده بود. همین که آتش روشن شد، حمید علیالحساب یک فشفشه روشن کرد و داد دست من. مرتضی صمیمیترین دوست حمید بود و روزگارشان با هم میگذشت. فامیلی دوری با آنها داشتیم. او از بچگی هر روز خانه ما بود. بابا هم او را دوست داشت و مثل پسرهای خودش به او محبّت میکرد تا جای خالی پدرش را که در تهران بود، احساس نکند.
مامان هم آمد و همه دور آتش جمع شدیم. در آن هوای سرد، گرمای آتش عجیب میچسبید. همین که میخواست خاموش شود، حمید تکهای چوب میانداخت داخل حلبی و بابا کمی نفت میریخت. آتش دوباره شعله میکشید و بالا میرفت.
دلم میخواست زودتر ترقهها را روشن کنیم. امّا مامان حسّاس بود و میترسید همسایهها اذیت شوند. مرتضی اطمینان داد که صدایشان بلند نیست. مامان راضی شد.
صدای فشفشه، ترقّه و خنده حیاط را پر کرده بود. فشفشه را توی دستم میچرخاندم و با خودم فکر میکردم؛ ما چه خانوادهی خوشبختی هستیم. پسرها نیت میکردند و از روی آتش میپریدند. بعد دم گوش هم پچپچ میکردند و میخندیدند.
دوست داشتیم شام را کنار آتش چهارشنبهسوری بخوریم. امّا هوا سرد بود و مجبور شدیم برویم داخل. بعد از آتشبازی مفصل، ششانداز خوشمزهی مامان حسابی چسبید.
داشتم به مامان کمک میکردم ظرفها را بشوید که حمید صدایم کرد.
- گیتی یه لحظه بیا کارت دارم.
رفتم توی اتاق. از کمدش چیزی برداشت و پشت سرش قایم کرد. بهم چشمک زد و خندید. گوشهی کادویش را دیدم و گل از گلم شکفت. ذوق زده گفتم: «وای! داداش حمید! بازم عیدی؟»
قیافیهاش را چمبوله کرد و سرش را تکان داد.
- یه دونه آبجی که بیشتر ندارم.
نزدیکتر رفتم. روی زانو نشست و کادو را توی دستش گرفت. خواستم بگیرم که محکم چسبید.
- اوّل باید حدس بزنی!
سال پیش برایم مداد رنگی گرفته بود و سال پیشش قابلمهی مسی کوچک با ملاقه. کادو را لمس کردم، نرم بود. با تردید گفتم: «روسری؟»
سرش را به علامت نفی تکان داد. دوباره گفتم: «بلوز!»
باز هم درست نبود. گفت که چشمم را ببندم تا خودش باز کند. کادو را داد دستم.
- تقدیم به آبجی گیتی عزیزم! عیدت مبارک.
چشمهایم را که باز کردم؛ جیغ کوتاهی کشیدم. یک دامن سفید گلدار بود. احساس خوشبختی آن شب، کامل شده بود.
- چهقدر قشنگه! دستت درد نکنه داداش!
دست دور گردنش انداختم و بوسیدمش. او هم از صورتم بوسید.
- قابل تو رو نداره گیتی جان!