بُرش بیست و ششم از کتاب "چشمهایش میخندید"/ خاطرات سفر به چورزق
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشمهایش میخندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.
خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیاتتبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.
شهید حمید احدی فرمانده خطشکن گردان حضرت امامسجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.
در بُرش بیست و ششم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:
غروب بود که به روستای «چورزق» رسیدیم. هوا سوز داشت و برف تا بالای زانوهایمان میرسید. باد زوزه میکشید و برفها را میرفت و روی هم تلنبار میکرد. اتاق چوبی حمید و محمود ابروش، تنها خانهای بود که چند صدمتر دورتر از خانههای کاهگلی روستا و بالای یک تپه قرار گرفته بود.
من و رضا کریمی به همراه مرتضی حلاوت تبار رفته بودیم دیدن آن دو نفر. یک ماهی میشد که به بچّههای روستا درس میدادند و شبها آنجا بیتوته میکردند.
حسابی از دیدنمان غافلگیر شدند. یک اتاق کوچک شانزده یا هفده متری بود که وسطش کرسی گذاشته و وسایل مختصری کنار دیوار چیده بودند. سردم شده بود. بعد از احوالپرسی، سریع چپیدم زیر لحاف کرسی. گرمای ملایمی زیر پوست پاهایم دوید. روی کرسی پر از برگه و کتابهای درسی بود.
در و پنجرههای زهوار در رفته، کیپ نبودند و اتاق سرد بود. قوری و کتری کوچکی روی چراغ نفتی گوشهی دیوار بود و بخارش به هوا بلند میشد. حمید دست به کار شد و برایمان چایی تازه دم کرد. از شهر میوه و خوراکی خریده و با خودمان برده بودیم. وسایل پذیراییشان کم بود. امّا با همان چیزهای اندک شام مختصری درست کردند و بعدش نشستیم به شبنشینی. با دوربینی که برده بودیم، چند تا عکس یادگاری هم گرفتیم.
بلند شدم و رفتم کنار پنجره، باد خوابیده و مهتاب بالا آمده بود.
سفیدی برف هوا را روشن کرده بود و به خوبی میشد تا دور دستها را دید. صدای زوزهی گرگها و پارس سگهای ده را میشنیدم. همان لحظه حمید صدایم زد.
- اکبر! بیا که به افتخار شما یه چایی خوشطعم و لبسوز دم کردم که خوردنش پشت پنجرهی برف گرفته حسابی میچسبه.
حمید چپ و راست بهمان میرسید. معلوم بود از اینکه به دیدنشان رفتهایم، حسابی خوشحال است.