برش بیستم کتاب "روی جاده رملی"/ دندان های شکسته
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.
در برش بیستم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
بعد از چهل و پنج روز دو هفته مرخصی دادند و به خانه بازگشتیم. دو روز پس از بازگشتمان، صبح روز جمعه زنگ خانه مان زده شد. چشم هایم را مالیدم و در را باز کردم. نور آفتاب چشمم را زد. زیر نور تند آفتاب مش عباد را دیدم. چشم هایم را بستم و چشم راستم را نیمه باز کردم. با بی حالی گفتم: صبح روز جمعه هم دستبردار نیستی؟ خوابم می آد مش عباد، چی شده باز؟
مش عباد دستم را گرفت. چشم هایم را باز کردم. نور توی چشم هایم دوید و سرم گیج رفت. مش عباد مشتش را به سمتم گرفت و روی پله ها نشست.
- دستم به دامنت عرفان، گرفتار شدم، بیچاره شدم، عرفان چشمات رو باز کن، ببین اینا چی شدن؟
چشم بسته سرم را تکان دادم. مش عباد با صدای بلند گفت: تو خوابت می آد انگار، دندون هام رو ببین. توی دستشویی اینطوری شد.
چشم هایم را یک باره باز کردم. دندانها را از دست مش عباد گرفتم. نگاه کردم و با خنده گفتم: پس اینا چرا دو تیکه شده؟ تو دستشویی گردو می شکستی؟
بهم اخم کرد و به طرفم نیم خیز شد.
- سر به سرم نذار عرفان، عطسه کردم از دهنم پرید بیرون. عرفان تو رو خدا نخند، بیچاره اولدوم.
تکه های شکسته دندان مصنوعی را کنار هم گذاشتم. نیشخند زدم و گفتم: برات درستش میکنم، امّا پنجاه تومن می گیرم.
مش عباد دستش را پس کشید.
- چه خبره؟ یه دندون دیگه!
دندانها را کف دستش گذاشتم.
- گردو و جاروها یادته؟ میل خودته، ندی درستش نمیکنم.
مش عباد بلند شد، ایستاد. چهره اش درهم رفت.
- پنجاه تومن! نه بابا زیاده. تو هنوز قضیه ی گردوها رو فراموش نکردی؟ چیز... چیز... باشه قبول.
دستش را گرفتم و گفتم: بیا بریم خونه با چسب قطره ای بچسبونم.
مدتها مش عباد همان دندانی را که من برایش درست کردم، استفاده میکرد.
صبحها در پادگان، مش عباد به پرسنل ورزش صبحگاهی میداد. همه توی محوطه صف می کشیدیم و مش عباد روبه رویمان می ایستاد. دست هایش را بلند میکرد و میگفت: ببینین، هر کاری انجام دادم شما هم انجام بدین.
بچّه ها برایش دست زدند. مش عباد گفت: اذیت نکنین، فرمانده فقط نیم ساعت به ورزش صبحگاهی وقت داده.
اوّل صف ایستادم. به مش عباد چشم و ابرو آمدم که ورزش را شروع کند. مش عباد لبخند زد و گفت: چه خبره صف رو آنقدر طولانی کردین؟
باد صبح تابستان، گرد و خاک روی زمین را جمع کرد و توی هوا چرخاند. نسیمصورتم را خنک کرد. دست هایم را پروانه کردم.
- شروع کن مش عباد، سردمه. یک، دو، سه.
مش عباد خندید و گفت: اینجوری نه، مثل من.
دستش را به کمر زد.
- کمرتون رو بچرخونید.
بچّه ها دست به کمر شدند. مش عباد شروع کرد به آواز خواندن: میخوام برم به لندن، میفهمی، میفهمی... .
بچّه ها به حالت پروانه بالا و پایین پریدند.
- آره آره، میفهمم، میفهمم.
به چشم های مش عباد خیره شدم. لبخند زدم و ورزش های کششی را انجام دادم.