بُرش 28 از کتاب "چشمهایش میخندید"/ استعفا
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشمهایش میخندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.
خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیاتتبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.
شهید حمید احدی فرمانده خطشکن گردان حضرت امامسجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.
در بُرش 28 کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:
از وقتی توی شهرداری مشغول شده بود، کمتر میدیدمش. داشتم از جلوی ادارهشان رد میشدم که یکهو دلم خواست بروم و سری به او بزنم. توی سالن صدای تقتق ماشین تحریر را شنیدم. در اتاقشان باز بود.
همکارش توی اتاق نبود. در آستانهی در ایستادم و چند لحظه نگاهش کردم. آنقدر غرق کار بود که متوجّه من نشد. داشت تندوتند تایپ میکرد. چشمش به برگهی روی میز بود و بدون اینکه به دکمهها نگاه کند، انگشتهایش مینوشت. تقهای به در باز زدم. سر بلند کرد و با دیدن من از جایش بلند شد.
- به! ببین کی اومده؟ رفیق شفیق ما، از این ورا؟
- کم سعادت شدیم دیگه. راستیتش! راه گم کرده بودم، اومدم ازت آدرس بپرسم.
به حرفم خندید. نشستم کنارش. همینطور که تایپ میکرد، با من هم حرف میزد. برایم جای سوال بود که چهطور بدون نگاه کردن به صفحه کلید، حروف را درست مینویسد. همین سوال را از خودش پرسیدم. خیلی جدی جواب داد.
- چوخچوخ سختی حسین جان!
بلافاصله خندید و گفت: «فقط تمرین زیاد، چیزی نیست. تو هم اگه بنویسی، دستت عادت میکنه.»
اجازه خواستم و چند تا از دکمههایش را زدم.
گفت: «استعفام رو نوشتم، امّا موافقت نمیکنن.»
کمی جا خوردم. گفتم: «دیوونه شدی! کار به این خوبی؟»
- دلم میخواد برم سپاه، دوست دارم تو کارای رزمی باشم نه اداری. میخوام یه سرباز باشم.
- ای بابا! تو که کارت پایان خدمت داری. دیگه برا چی بری سربازی؟
نگاهی به عکس امام روی دیوار روبهرویش انداخت و گفت: «دوست دارم سرباز امام عزیز باشم. خودش فرموده که باید ارتش بیست میلیونی تشکیل بشه.»