برش بیست و دوم از کتاب "روی جاده رملی"/ تانک های خراب
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.
در برش بیست و دوم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
ساعت شش صبح، خانواده ی پرسنل برای بدرقه جلوی خانه های سازمانی جمع شدند. هر کس کنار خانواده خود ایستاده بود. بچّه اش را می بوسید و با همسرش حرف میزد.
زنها آیینه و قرآن به دست گوشه ای ایستاده بودند و آیةالکرسی می خواندند. نگاهم را از فاطمه دزدیدم و به این فکر کردم که چه بلایی سرمان خواهد آمد. فاطمه اشک هایش را پاک کرد. صورت امید را که نه ماهه بود، بوسیدم. طبق قرار به پادگان رفتیم. سوار تانک شدیم و حرکت کردیم.
سه روز جلوی تپه های الله اکبر ماندیم و پس از سازماندهی به سمت پاسگاه های سوبله و صفریه حرکت کردیم. برای رفتن به پاسگاه صفریه، باید از جاده خاکی کنار پاسگاه سوبله حرکت میکردیم.
ظهر به پاسگاه سوبله رسیدیم. فرمانده گروهان تصمیم گرفت تا شب در آنجا بمانیم و بعد از تاریکی هوا به سمت پاسگاه صفریه حرکت کنیم تا عراق متوجّه حضورمان نشود. کنار پاسگاه سوبله خاکریز بود. تانکها را پشت خاکریزها مستقر کردیم. پرسنل کنار تانکها جمع شدند تا فرمانده آنها را توجیه کند. جناب سروان فرزاد نحوه ی راهپیمایی و رفتن به پاسگاه صفریه را توضیح داد و وظیفه ی فرماندهان دسته و تانکها را مشخص کرد. پس از پایان صحبتهایش به همه آزادباش داد. دستم را گرفت و گفت: میتونی چهار تانکی رو که خراب شدن درست کنی؟ چه قدر طول میکشه؟
- کار زیادی ندارن، میشه زود تعمیرشون کرد.
فرمانده توی فکر رفت و گفت: میتونی تا صبح رو به راهشون کنی و بیاریشون پاسگاه صفریه؟
با فرمانده هم قدم شدم. قدم های بلندی برمیداشت. به سمت خودرویی که کنار تانکها بود، رفتیم. گفتم: بله قربان، حتماً درست میشه. تا صبح راهشون میندازم و سپیده دم خودم رو در پاسگاه صفریه به شما میرسونم.
داخل خودرو نشست و من هم با اشاره اش سوار شدم. به راننده گفت: ما رو برای دیدن سرگرد صفوی به پاسگاه فرماندهی گردان که دو کیلومتر عقبتره، ببر.
وقتی که به پاسگاه رسیدیم سراغ سرگرد صفوی را گرفتیم. سرگرد وضو میگرفت. کنارش ایستادیم و سلام نظامی دادیم. سرگرد آزاد باش داد و ما را به داخل نفربر پاسگاه فرماندهی برد.
سرگرد صفوی برایمان چایی ریخت. فرمانده فرزاد گفت:جناب سرگرد با اجازه ی شما برای اینکه از دید عراق مخفی باشیم، تانکها رو پشت خاکریز پاسگاه سوبله مستقر کردیم.
فرزاد یکجرعه از چایی را خورد و ادامه داد: ولی در راهپیمایی تاکتیکی، چهار دستگاه از تانکها مشکل پیدا کردن. عرفان قول داده تا صبح نشده درستشون کنه و به پاسگاه صفریه بیاره.
سرگرد صفوی استکان خالی چایی اش را توی سینی گذاشت و گفت: اگه عرفان گفته، حتماً تا صبح آماده میشه.
چایی ام را خوردم. از فرمانده و سرگرد اجازه گرفتم و از نفربر بیرون آمدم. هوا گرم بود. آفتاب وسط آسمان سیخ می تابيد. پرسنل قرارگاه سرگرد صفوی در رفت و آمد بودند و کارهایشان را انجام میدادند. به سمت مخزن آب رفتم و وضو گرفتم. فرمانده فرزاد هم کنارم آمد و لبخند زد. گفتم: خیر باشه، خوشحالید؟
فرمانده وضو گرفت و با هم به سمت نماز خانه رفتیم. فرمانده گفت: جناب سرگرد از وضعیت کارت در قسمت تانکها راضی هست و چون دیپلمه هم هستی... .
تعجّب کردم، ولی نگران نبودم چون می دانستم فرمانده فرزاد همیشه حواسش به گروهانش است. فرمانده ادامه داد: از سال 1357 در جریان تلاشت برای ارتقاء بوده ام و از طرف دیگه ارتش به مشاغل افسری خیلی نیاز داره. خلاصه، جناب سرگرد درجه ی ستوانی برات درخواست داده.
به نمازخانه رفتیم، پشت سر فرمانده نماز خواندم.