نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: صدای گلوله هایی که به تانک می‎خورد، توی تانک موج برمی داشت و چند برابر میشد. چند متری که عقب رفتیم، به فرمانده گفتم: فرمانده می دونید کجا می ریم؟ جوابی نشنیدم. به عقب برگشتم. فرمانده سر جایش نبود. به فشنگ گذار گفتم: پس فرمانده کو؟ در برجک باز را نشانم داد.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

 

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.

 

در برش 26 کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

 

شکل زمین طوری بود که نمی توانستیم به راحتی عراقی ها را ببینیم. باید کمی روی بلندی میرفتم تا در شیب پاسگاه عراقیها را بزنیم. ششصد متر با پاسگاه عراق فاصله داشتیم که عراقی ها متوجّه حضور ما شدند و تیراندازی کردند. چند متری زیر آتش دشمن جلو رفتیم. فرمانده توی بیسیم گفت: عرفان! می بینی؟ ستون وسط رو بگیر و بزن.

لوله ی برجک را چرخاندم. از دور پاسگاه عراقی ها سه ستون به نظر میرسید. دیوار سیمانی سفید ستون وسط را نشانه گرفتم و به سمت آن شلیک کردم. دیوار منفجر شد و دود و خاک جلوی دید پریسکوپ را گرفت. فرمانده گفت: آفرین! پاسگاهشون سوخت و سیاه شد. عرفان انبار مهماتشون رو زدیم.

عراقی ها با همه ی ادوات جنگی که در اختیار داشتند به طرفمان شلیک کردند. موشک هایی به سمتمان می آمد که تاکنون از آنها ندیده بودیم. حسین طایفه دنده عقب گرفت و با سرعت زیاد به سمت پاسگاه صفریه برگشت. توی بی سیم گفتم: حسین چرا اینطوری میری؟

گفت: به زره ضخیم جلوی تانک گلوله اثر نمیکنه. فرصت دور زدن هم ندارم، همین طور با سرعت عقب میرم.

صدای گلوله هایی که به تانک می‎خورد، توی تانک موج برمی داشت و چند برابر میشد. چند متری که عقب رفتیم، به فرمانده گفتم: فرمانده می دونید کجا می ریم؟

جوابی نشنیدم. به عقب برگشتم. فرمانده سر جایش نبود. به فشنگ گذار گفتم: پس فرمانده کو؟

در برجک باز را نشانم داد. تانک داخل یک گودال افتاد و چون سرعتمان زیاد بود، کم مانده بود واژگون کنیم. تعدادی از گلوله ها کف برجک ریخت. موتور تانک خاموش شد و نتوانستیم روشنش کنیم. دستگیره برجک را گرفتم و خودم را بالا کشیدم.

- شانس آوردیم که تانک کامل توی گودال افتاد، فقط لوله ی تانک بیرونه و  عراق بهمون دید نداره.

فرمانده از پشت خاکریز بیرون آمد. لبخند زد و گفت: پاسگاهشون رو نابود کردیم.

مات و مبهوت بودم، پرسیدم: کجا رفته بودین؟

دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: به حسین گفتم میرم بیرون فرمان بدم. با اینکه تانک حرکت میکرد، از برجک خودم رو بالا کشیدم. روی موتور تانک رفتم و پایین پریدم.

به چشم هایم نگاه کرد و لبخند زد.

- بلندشو مرد، پاشو گلوله ها رو از کف تانک جمع کنیم، یهو منفجر نشن!

یک ساعتی در آن منطقه بودیم. نگاهم به سیم های نازک روی تانک افتاد. سیم ها را به فرمانده نشان دادم. آنها را وارسی کرد و گفت: عراقیها از موشکهای ضدزره و هدایت شونده ی مالیوتکا استفاده میکنن. باید از راه هایی بریم که دیده نشیم. وقتی خودمون رو به پاسگاه برسونیم، این موضوع رو گزارش میکنم.

 تانک را با استوار رضائی پور و رجب خوش نواز درست کردیم و شبانه به محل استقرار گروهان رفتیم.

در پاسگاه صفریه جاده از جلوی عراقی ها رد میشد و آنها تنها راه ارتباطی ما را شبانه روز با توپ میزند. روزهای اوّلی که با خود غذا و کنسرو برده بودیم، مشکل نداشتیم. جیره ی اضطراری تانکها هم تمام نشده بود، ولی تهیّه ی آب مشکل بود.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده