برش بیست و پنجم از کتاب " چشمهایش میخندید"/ واجب ترین مسئله
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشمهایش میخندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.
خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیاتتبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.
شهید حمید احدی فرمانده خطشکن گردان حضرت امامسجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.
در بُرش بیست و پنجم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:
ساعت یک ربع به ده بود. سابقه نداشت تا این وقت شب بیرون باشند. کلاسشان هشت و نیم یا نه تمام میشد. حاجآقا خسته بود و حوصله نداشت. کتفش درد میکرد. به رسول گفتم آن را ماساژ دهد. اجازه نداد و خودش یک دستی این کار را کرد. گفتم: «میخوای شام شما رو بکشم بخورید و زود بخوابید؟»
گفت: «نه! منتظر میمونم.»
قبل از اینکه چیزی بگوید، من پیش دستی کردم.
- من به پسرام اعتماد دارم. میدونم که جز کلاس حاجآقا قائمی جای دیگهای نمیرن. حتماً بحثشون طول کشیده.
نفسش را کلافه بیرون داد.
- خب حالا نمیشه سر این کلاس نرن؟
- آخه! اون وقت از کجا مسائل دینی و شرعی رو یاد بگیرن؟ نمیبینی حرفای حاجآقا چهطوری رو رفتارشون تاثیر گذاشته.
گفت: «به هرحال اصلاً درست نیست تا این وقت شب بیرون باشند. باید امشب بهشون تذکر بدم.»
دلم شور میزد. چادرم را برداشتم و رفتم دم در. کوچه خلوت بود و باد برفها را میرُفت و کنج دیوار تلنبار میکرد. به حیاط برگشتم، برای سلامتیشان آیةالکرسی خواندم و دوباره رفتم دم در. هوا سوز داشت. دکمههای بلوز کامواییام را تا انتها بستم و این بار تا سر کوچه رفتم. دو نفر را زیر نور تیر چراغ برق دیدم که بدوبدو به طرفم میآیند. شناختمشان. حمید و مصطفی بودند. با دیدنشان دلم آرام گرفت.
اخمهای پدرشان تو هم بود. شام که خوردیم سوال پیچشان کرد.
- تا این وقت شب کجا بودید؟ مگه کلاستون تا هشت و نیم نیست؟
مصطفی ساکت بود، حمید جواب داد: «آخه امشب یه مسئلهای برام پیش اومده بود، من از مصطفی خواستم بمونیم و آخر کلاس با حاجآقا مشورت کنیم.»
پدرش که دنبال بهانه بود تا بهشان تذکر دهد؛ بهانهی خوبی دستش آمده بود.
- هوم! پسر من رو ببین، چه راحت میگه فقط یه سوال داشتم. تو هیچ فکر نکردی من و مادرت دلمون هزار راه میره و نگران میشیم؟ یعنی سوالت انقدر مهم بود که تا این وقت شب بیرون موندی؟ در و همسایه الآن شما رو ببینن چی میگن؟ هان؟
سرش را به علامت تأسف تکان داد و صدایش را بالا برد.
- ببین حمید! فکر آبروی خودت نیستی، به فکر ما باش. بعد از این نبینم تا این وقت شب بیرون باشید، حتّی اگه سوالتون خیلی مهم بود. با تو هم هستم مصطفی!
نیم ساعتی برایشان حرف زد و اتمام حجّت کرد. حمید سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت، حتّی از خودش دفاع نمیکرد. وقتی بلند شد برود، رد اشک را روی گونهاش دیدم. یاد حرف دیروزش افتادم که دستهایم را بوسید و گفت: «حاجآقا قائمی گفته، احترام پدر و مادر از هر مسئلهای واجبتره. حتّی اگه دعواتون کردن، مبادا صداتونو رو اونا بلند کنید!»