برش هشتم از کتاب "روی جاده رملی"
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: آن روزها تصمیم گرفته بودم که درسم را رها کنم و به استخدام ارتش درآیم، ولی خانواده ام با استخدام من در ارتش مخالف بودند. می خواستند درسم را ادامه دهم تا دیپلم بگیرم. یک شب کنار پدرم نشستم. پدرم پیچ رادیو را با پیچ گوشتی محکم کرد و باتری آن را انداخت. رادیو را روشن کرد.
کد خبر: ۴۹۷۵۶۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۱/۰۷
نوید شاهد – گیتی احدی خواهر شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: صدای قرآن از بلندگوی مسجد پخش شد. حمید برگه را وسط دفترم گذاشت و گفت: "بمونه بعد شام بهت یاد میدم." با دلخوری گفتم: "کجا؟" رفت طرف شیر آب. اوّل نماز، بعد کارای دیگه.
کد خبر: ۴۹۰۵۸۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۸/۱۱
نوید شاهد – گیتی احدی خواهر شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: حمید، مصطفی و مرتضی رفته بودند برای تماشای فوتبال. یعنی به زحمت بابا را راضی کرده بودند. من هم توی مغازه نشسته بودم. هنوز یک ساعتی از رفتنشان نگذشته بود که حمید برگشت. بابا با تعجّب پرسید: "بازی تموم شد؟" حمید سری تکان داد.
کد خبر: ۴۹۰۵۸۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۷/۲۹
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: زنگ بعد امتحان جغرافی داشتیم. معلم جغرافیمان خانم عیسی بیگلو که در دبستان "آذر" تبریز هم معلم کلاس سوّم ابتدایی من بود، مرا شاگردی درس خوان می دانست. مطمئن بودم هر طوری شده نمره ام را خواهد داد، ولی دل نگران امتحان بودم و فکرم مشغول بود.
کد خبر: ۴۹۰۵۸۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۸/۰۴
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: پای راستم را روی پای چپ انداختم. باران به شدت روی سقف مینی بوس ضرب گرفت. چند دقیقه ای میشد که مینی بوس در سربالایی افتاده بود. قطره های باران به شیشه ی جلوی مینی بوس میخورد و با ضربه ی برف پاک کن روی شیشه اریب پخش میشد.
کد خبر: ۴۹۰۵۸۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۷/۲۸
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: زنگ ورزش بود كه پدرم برای گرفتن پرونده ام به مدرسه آمد. وقتی از دور دیدمش، توپ بسکتبال توی دستم شل شد. بچّه های تیم حریف توپ را از دستم قاپیدند. کف دستم را با لباسم پاک کردم. آب دهانم را قورت دادم و شمرده شمرده نفس کشیدم. پشت سر پدرم قدم های بلند و محکمی برداشتم و توی سالن مدرسه رفتم.
کد خبر: ۴۸۷۲۷۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۶/۲۴
نوید شاهد - مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: بعد از بازی برگشتیم مغازه، حمید داشت تِی میکشید و آقا کریم هم کنار در، منتظر ایستاده و سگرمههایش توی هم بود. جواب سلام ما را خیلی سرد داد و چپچپ نگاهمان کرد.
کد خبر: ۴۸۷۲۷۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۶/۱۷
نوید شاهد - مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش می خندید" میگوید: با حمید و مرتضی توی پیادهرو، کیفهایمان را به طرف آسمان پرت میکردیم، سریع میدویدیم و آن را در هوا میقاپیدیم. موقع دویدن، خوردم به پسر جوانی که جلوتر از ما راه میرفت. سِکندری خورد و بهزحمت تعادلش را حفظ کرد. برگشت و بهم چشم غرّه رفت.
کد خبر: ۴۸۴۲۱۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۵/۲۷
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: مادرم با دست در را نگه داشت و یک قدم جلوتر رفت. گربه بلند شد و به سمت ما آمد. از زیر پایمان به داخل خانه بهنام رفت. مادرم گفت: پسرم رو از مدرسه اخراج کردن، میگن شما باید رضایت بدین.
کد خبر: ۴۸۴۲۰۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۵/۱۳
نوید شاهد - کریم محمد علیزاده هوشیار در کتاب «سیزده هزار گلوله» میگوید: اساتید و معلمهای دبیرستان نظام تهران همه ایرانی بودند. زبان فرانسه و انگلیسی هم یاد میگرفتیم؛ البته در حد مکالمات روزمره و خواندن و نوشتن متون مقدماتی برای گذراندن امتحانات.
کد خبر: ۴۸۲۵۷۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۴/۱۸
نوید شاهد - برش چهارم کتاب "جرعه آخر" روایت میکند: مادر گفت؛ از صبح که درِ خونه رو پشت سَر خودت میبندی و بیرون میری تا نیمههای شب که به خونه برمیگردی، همهاش دلهره دارم. یداله به قاب عکسی که کنار چراغ گردسوز روی طاقچه قرار داشت نگاه کرد و گفت: نگران نباش. توی این شهر کسی نمیتونه به من بگه، بالا چشمت ابروست.
کد خبر: ۴۸۲۵۷۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۴/۱۲
نوید شاهد - مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: ظهر بود و مشتری خوبی داشتیم. ردیف اوّل که تمام شد، متوجّه شدیم که باقلواهای ردیف دوّم کم شدهاند. بعضیها ناخنک خورده و بقیّه هم توخالی بودند. یکی تونل زده و یک در میان همه را خورده بود. با تعجّب گفتم: «یعنی کار حمیده؟» مصطفی سری تکان داد .
کد خبر: ۴۸۰۶۴۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۳/۲۶
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جادههای رملی" روایت میکند: به هوا پریدم و دور خودم چرخیدم. از میلهی بسکتبال چسبیدم و خودم را بالا کشیدم. جفت پا روی شکم بهنام پریدم. بهنام داد کشید و روی زمین افتاد. کف قرمز رنگی از توی دهانش روی زمین ریخت. بهرام دستم را کشید و گفت: فکر کنم مُرد. بیا فرار کنیم، بیچاره شدیم!.
کد خبر: ۴۸۰۶۴۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۳/۱۹
کریم محمد علیزاده هوشیار در کتاب «سیزده هزار گلوله» می گوید: بچههای دبستانی که برای فهم مطالب فارسی، ناچار بودند دروس را به زبان مادری ترجمه کنند، از این امر استقبال کردند؛ در این دوره، کارنامه ها نیز به زبان ترکی صادر میشد که هنوز نمونهای از آن را نگه داشته ام. این وضع چندان نپایید و در آذر ماه یک سال بعد، پیشه وری مغلوب قوای مرکزی شد و دوباره کتاب های درسی توسط اداره معارف(نام سابق اداره آموزش و پرورش اداره معارف بود) به زبان فارسی برگشت.
کد خبر: ۴۸۰۶۴۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۳/۱۵
برش سوم کتاب "جرعه آخر" روایت می کند: من آداب مردونگی و غریب نوازی رو توی این جمع ندیدم. فریدون نتوانست به چشمهای یداله نگاه کند؛ اما باید جوابش را میداد. کمرش را کمی راست کرد؛ تسبیح بلندش را چرخاند و گفت: بازی بازی، با ... با ... ریش من هم با ... بازی؟ تو که نه ریش داری و نه سبیل! بهت نمیاد که گُنده تر از دهنت حرف بزنی.
کد خبر: ۴۸۰۶۴۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۳/۱۲
محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: پدرم به یکی از روستاهای مرند در آذربایجان شرقی منتقل شد. در آنجا به دلیل سرمازدگی پاهایم فلج و کبود شد. پاهایم گزگز می کرد. وقتی پدرم دستم را می گرفت و سرپایم می کرد، احساس می کردم بین زمین و آسمان معلّق هستم. زود دستم را دور گردن پدرم حلقه می کردم. کسی دلیل اینکه پاهایم را نمی توانستم تکان دهم، نمیدانست... ادامه این خاطره را در نوید شاهد زنجان بخوانید.
کد خبر: ۴۷۸۳۱۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۷
مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش می خندید" میگوید: حمید دستم را محکم گرفته بود و با نزدیک شدن آنها، خودش را پشتم قایم میکرد. مردی که نامش مختار بود، قمه را بالا آورد و به فرق سرش زد. خون فواره کرد و ریخت روی لباس سفیدش. دلم ریشریش شد. چشمهایم را بستم. یکدفعه صدای مصطفی را شنیدم که با گریه داد میزد. - حمید! حمید بلند شو. ... متن کامل این خاطره را در نوید شاهد زنجان مشاهده کنید.
کد خبر: ۴۷۸۳۱۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۵
فجرآفرینان گیلان (7)
شهید «نعمت برشنورد» سال 1339 در شهرستان صومعهسرا به دنیا آمد وی اعلامیهها را بین مردم توزیع میکرد و چندین بار تحت تعقیب مأموران شهربانی قرار گرفت و سرانجام در هشتم آذر 1357 در میدان شهر توسط یکی از مزدوران رژیم به درجه رفیع شهادت رسید.
کد خبر: ۴۷۳۱۹۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۱۵
فجرآفرینان گیلان (6)
شهید «بهزاد برزو» 18 مهر 1324 در شهر رشت پا به عرصه وجود نهاد. وی با شرکت در راهپیماییها، مبارزات علیه رژیم پهلوی را آغاز کرد و حتی برای پیروزی انقلاب چهل روز روزه گرفت. سرانجام در روز 17 شهریور 1357 برای شرکت در راهپیمایی به میدان شهدا (ژاله سابق) رفت و به شهادت رسید.
کد خبر: ۴۷۳۱۹۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۱۵
بُرشی از کتاب «سلام بر ابراهیم»؛
در بخشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» آمده است: «ابراهيم سريع يکی از مجروحها را آورد. با هم رفتيم سمت بيمارستان سوم شعبان و سريع برگشتيم. تا نزديک ظهر حدود هشتبار رفتيم بيمارستان. مجروحها را میرسانديم و برمیگشتيم.»
کد خبر: ۴۳۵۰۲۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۵/۱۷