برش سوم از کتاب "روی جادههای رملی"
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب "روی جادههای رملی" به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.
در برش سوم کتاب "روی جاده های رملی" میخوانیم؛
زمانی که در دبیرستان «نجات» کلاس نهم را میخواندم، من، بهرام و علی قربانی دوست بودیم و در نيمكت آخر کلاس می نشستیم. علی قربانی شش انگشتی بود و همکلاسیمان بهنام او را مسخره میکرد. یک روز، زنگ تفریح در حیاط مدرسه بودیم. بلیط سینما را تا کردم و توی جیب شلوارم گذاشتم.
بهنام کمی آن طرفتر آلبالو خشک میخورد و جفتک بالا می انداخت. صدای سوت و کف بچّههایی که فوتبال بازی میکردند، بلند شد. بهرام دور خودش چرخید و توی هوا مشت انداخت.
- اینا رو ببین دارن فوتبال بازی میکنن، بروسلی رو ندیدن که این جوری کاراته میزنه و میکوبه تو دهن اژدها.
دستم را روی جیبم کشیدم و گفتم: منم امروز میرم سینما، بروسلی ببینم.
بهنام، تنها گوشهی حیاط مدرسه نشست و آلبالو خشکها را توی دهانش انداخت. بهرام آب دهانش را قورت داد و شلوارش را بالا کشید. انگشتش را به سمت بهنام نشانه گرفت و گفت: ای کاش جرأتش رو داشتم مثل بروسلی حال این بهنام رو بگیرم!
بلوزم را توی شلوارم گذاشتم.
- من میتونم حالش رو بگیرم!
بهرام دماغش را بالا کشید.
- اونوقت با دایی کله گنده اش چی کار میکنی؟
به بهنام چشم دوختم. بهنام هستهی آلبالو خشک را از توی دهانش به زمین تف کرد. گفتم: زنگ قبل مجبورم کرد تمرینهای ریاضیاش رو بنویسم.
بچّهها توی حیاط دنبال هم می دویدند. آقای موسوی ماکویی- مدیر مدرسه- و آقا ناظم که باهم توی حیاط قدم میزدند به سمت ما آمدند. آقا ناظم خطکش را توی دستش چرخاند.
- چرا اینجا جمع شدین؟
بهرام پاهایش را جفت کرد و سرش را پایین انداخت.
- آقا، عرفان تاریخ ادبیات رو حفظ کرده و داره یادمون میده.
آقا ناظم، دست آقای موسوی ماکویی را گرفت و به طرف بهنام چرخیدند و گفت: اینجا جمع نشین.
بهنام آلبالو خشک را توی جیبش گذاشت، ولی از روی زمین بلند نشد. آقا مدیر خم شد و با بهنام دست داد. بهرام روی زمین تف کرد.
- ای کاش دایی ما هم استاد دانشگاه تبریز بود و آقا مدیرم میدونس!
دست بهرام را کشیدم.
- من امروز حال این بشر رو میگیرم.
آقا ناظم و آقای مدیر دور شدند. به سمت بهنام دویدم. بهنام توی چشمهایم نگاه کرد.
- تمرینهای عربی رو هم ننوشتم عرفان، برام مینویسی؟
به هوا پریدم و دور خودم چرخیدم. از میلهی بسکتبال چسبیدم و خودم را بالا کشیدم. جفت پا روی شکم بهنام پریدم. بهنام داد کشید و روی زمین افتاد. کف قرمز رنگی از توی دهانش روی زمین ریخت. بهرام دستم را کشید و گفت: فکر کنم مرد. بیا فرار کنیم، بیچاره شدیم!
تا دم در مدرسه دویدم. سرم را به عقب برگرداندم. کسی متوجّه نشد که بهنام روی زمین افتاده است. دوباره به طرف بهنام دویدم. سرش را بلند کردم و روی پاهایم گذاشتم. آقا ناظم را صدا کردم. آقا ناظم و آقای مدیر که متوجّه قضیه شدند، به طرف بهنام دویدند و دستپاچه به اورژانس زنگ زدند. آمبولانس آژیرکشان آمد و او را به بیمارستان برد.
آقای موسوی ماکویی می ترسید که دکتر میرعارفین، دایی بهنام برایش دردسر درست کند، به همین دلیل مرا از مدرسه اخراج کرد. من که از تنبیه پدرم می ترسیدم، بعد از یک هفته موضوع را به مادرم گفتم. مادرم وقتی قضیه را فهمید، چادر سرش کرد و به مدرسه آمد. آقا مدیر از دایی بهنام می ترسید. شرط گذاشت اگر خانواده بهنام راضی شدند، اجازه میدهد به مدرسه برگردم. از مدرسه یک راست به خانهی بهنام رفتیم.