مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش می خندید" می‌گوید: حمید دستم را محکم گرفته بود و با نزدیک شدن آن‌ها، خودش را پشتم قایم می‌کرد. مردی که نامش مختار بود، قمه را بالا آورد و به فرق سرش زد. خون فواره کرد و ریخت روی لباس سفیدش. دلم ریش‌ریش شد. چشم‌هایم را بستم. یک‌دفعه صدای مصطفی را شنیدم که با گریه داد می‌زد. - حمید! حمید بلند شو. ... متن کامل این خاطره را در نوید شاهد زنجان مشاهده کنید.

به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است  که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.

خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیات‌تبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.

شهید حمید احدی فرمانده خط‌‌شکن گردان حضرت امام‌سجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.


در برش سوم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:

صدای دهل و سینه‌زنی بلند بود. من و مصطفی دست حمید را گرفته و گوشه‌ی دیوار کنار محوطه‌ی باز و بزرگ تکیه‌ی «حضرت علی اکبر(ع)» ایستاده بودیم.

جمعیّت عزادار لحظه‌به‌لحظه بیش‌تر می‌شد. یکی اسپند دود می‌کرد، دیگری خرما پخش می‌کرد و خانم‌ها هم پارچه‌ی سبز به علم جلوی تکیه می‌بستند. چند نفری هم لباس سفید پوشیده و جلوی دسته حرکت می‌کردند. قمه‌های بزرگی توی دست‌شان بود که با دیدنش زهره ترک می‌شدیم. پاهای‌شان را روی زمین می‌کوبیدند و قمه‌ها را بالا می‌بردند.

حمید دستم را محکم گرفته بود و با نزدیک شدن آن‌ها، خودش را پشتم قایم می‌کرد. مردی که نامش مختار بود، قمه را بالا آورد و به فرق سرش زد. خون فواره کرد و ریخت روی لباس سفیدش. دلم ریش‌ریش شد. چشم‌هایم را بستم. یک‌دفعه صدای مصطفی را شنیدم که با گریه داد می‌زد.

- حمید! حمید بلند شو.

حمید افتاده بود روی زمین و بدنش می‌لرزید. زبانش هم بند آمده بود. چند لحظه بعد، چشم‌هایش بسته شد و از حال رفت. هرچه صدایش کردیم و تکانش دادیم به هوش نیامد. از دست و پایش گرفتیم و آوردیمش داخل دالانی که به حیاط منتهی می‌شد.

مصطفی دوید و رفت و با یک کاسه آب برگشت. همان لحظه مادرش هم آمد. به صورتش سیلی زدیم و آب پاشیدیم. وقتی چشم‌هایش را باز کرد، وحشت زده جیغی کشید و هق‌هق زد زیر گریه.

دیگر اجازه ندادند تا سوم امام بیرون برویم. همان‌جا توی دالان برای خودمان تعزیه بازی می‌کردیم و سینه می‌زدیم.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده