برش ششم کتاب "روی جاده های رملی"
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.
در برش ششم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
پای راستم را روی پای چپ انداختم. باران به شدت روی سقف مینی بوس ضرب گرفت. چند دقیقه ای میشد که مینی بوس در سربالایی افتاده بود. قطره های باران به شیشه ی جلوی مینی بوس میخورد و با ضربه ی برف پاک کن روی شیشه اریب پخش میشد. راننده گاز میداد و گل از زیر لاستیک به شیشه ی کنارم می پاشید. مینی بوس از جایش تکان نمیخورد. صندلی را چسبیدم و به گل های روی شیشه زل زدم. راننده صدای ضبط را کم کرد و گفت: باید هل بدین. بکسابات میکنه، نمیکشه.
ریختیم پایین و مینی بوس را هل دادیم، ولی از جایش تکان نخورد. کتانی هایم پر از گل شد. پدرم کرایه ی راننده مینی بوس را حساب کرد و علیرضا را بغل گرفت. چمدان قهوه ای را روی سرم گذاشتم. پاهایم توی گل یخ زده فرو میرفت و کف پایم سرد میشد. مادرم گوشه ی چادرش را بغل کرد و گوشه ی کت بابا را گرفت. خودش را از توی گل بیرون کشید. پدرم پایش لیز خورد و با زانو روی زمین نشست.
- چیزی نمونده، الان استوار خان زاده می آد سر جاده کمکمون.
مادرم زیر چشمی به پدرم نگاه کرد و زیر لب غرولند کرد. از دور سایه ی سیاهی را دیدم که چراغ قوه دستش بود. هر لحظه به ما نزدیکتر میشد. پدرم به او دست تکان داد و قدم هایش را تند کرد.
- اوناهاش! اومد.
استوار خان زاده تندتند راه میرفت و بهمان دست تکان میداد. به زانوهای گلی پدرم نگاه کردم و گفتم: از آب و هوای اینجا خبر داره، چکمه پوشیده.
پدرم زیر چشمی به من و زانوهای گلی اش نگاه کرد و داد زد: سلام سرکار استوار خان زاده.
آن شب مهمان آقای خان زاده بودیم. استوار خان زاده اهل علمدار آذربایجان شرقی و دوست پدرم بود. سه سال قبل از پدرم به آنجا منتقل و رئیس پاسگاه شده بود. آقای خان زاده خانواده پر جمعیتی داشت. بزرگترین پسرش همسن من بود و بچّه هایش دیگرش همسن برادرانم بودند.
صبح روز بعد، من، پدرم و آقای خان زاده دنبال خانه اجاره ای گشتیم. به خاطر محبوبیّت آقای خان زاده در بین مردم و احترام زیادی که به او می گذاشتند، همان روز اوّل خانه پیدا کردیم.
روستای گرمی به دو بخش بالا و پایین تقسیم میشد که یک روز در میان، نوبتی برق داشت. ما در قسمت پایین روستا که مستضعف نشین بود، خانه اجاره کردیم. زندگی در روستای گرمی برایم سخت بود. نمی توانستم با هم سن و سال هایم که لهجه ام را مسخره میکردند، کنار بیایم. هر روز با جوانها دعوا میکردم، چون پدرم درجه دار ژاندارمری بود، باید به پاسگاه اطلاع می دادم.