بُرش ششم از کتاب "چشمهایش میخندید"
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشمهایش میخندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.
خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیاتتبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.
شهید حمید احدی فرمانده خطشکن گردان حضرت امامسجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.
در بُرش ششم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:
بازی فوتبال جام آسیا از تلویزیون پخش میشد و توی قهوهخانه غلغله بود. برعکس همیشه که با دو قِران میرفتیم داخل، این بار یک قِران هم اضافه گرفتند.
تختهای نزدیک تلویزیون پر بود. مجبور شدیم روی آخرین تختی بنشینیم که گوشهی دیوار خالی مانده بود. هرکس طرفدار تیمی بود و صدای هورا و تشویقها دم به دقیقه بلند میشد.
همه جور آدمی آنجا پیدا میشد؛ گنده لاتهای سبیل کلفت، لوطی، معتاد، نوجوانهایی مثل ما و جوانهای علافی که پاتوق هر روزشان آنجا بود. گاهی قبل از بازی، چند نفر سر برد و باخت شرط میگذاشتند و تا آخر با هم کلکل میکردند. شور و هیجان عجیبی داشت و مزهاش به همین چیزها بود.
معمولاً من و مصطفی دوتایی میرفتیم. این بار حمید را هم با خودمان برده بودیم. بوی قلیان و دود سیگار رفتهرفته بیشتر میشد. حمید از لحظهی ورود یکبند سرفه میکرد. قدمان نمیرسید و روی دو زانو بلند میشدیم تا بتوانیم صفحهی تلویزیون را بهتر ببینیم.
بعد از نیم ساعت، یک چایی برایمان آوردند. نیمههای بازی حمید بلند شد.
- من دارم میرم مغازه کمک آقام.
دستش را گرفتم.
- دیوونه شدی! درست جای حسّاسِ بازیه.
- من از اوّلشم درست و حسابی نگاه نکردم که ببینم چی به چیه.
مصطفی گفت: «یه وقت به آقام نگی ما اینجاییم.»
حمید در حالی که کفشهایش را میپوشید، نیم نگاهی بهمان کرد و لبخند زد.
- میترسی بازم چغلی کنم؟
سر تکان داد.
- نه داداش! من دیگه بزرگ شدم، دهنم چفته.
زیپ دهانش را به حالت نمایشی کشید و رفت. یکی از تیمها گل زد. بچّهها بالا و پایین پریدند و سوت زدند.
بعد از بازی برگشتیم مغازه، حمید داشت تِی میکشید و آقا کریم هم کنار در منتظر ایستاده و سگرمههایش توی هم بود. جواب سلام ما را خیلی سرد داد و چپچپ نگاهمان کرد.
- چشمم روشن! ماشاءا... دیگه بزرگ شدین و بدون اجازه قهوهخونه هم میرین!
حمید به پیراهنش اشاره کرد و بو کشید؛ یعنی اینکه لباسهایمان بوی دود سیگار و قلیان گرفته. مصطفی چشم غرّهای به او رفت و زیرلب گفت: «بالأخره کار خودتو کردی؟»
حمید نفسش را کلافه بیرون داد و آن لحظه چیزی نگفت.
وقتی آقا کریم رفت داخل، حمید گوشهی پیراهن مصطفی را گرفت.
- باور کن من چیزی بهش نگفتم. فکر کنم یکی بهش خبر رسونده، شایدم از بوی لباسهامون فهمیده.
بعد از آن روز، یکی- دو بار بیشتر به قهوهخانه نرفتیم. وقتی تلویزیون پخش فوتبال داشت، میرفتیم و از پشت شیشه با حسرت نگاه میکردیم. تا اینکه یک روز آقا کریم برای خانهشان یک تلویزیون رنگی خرید و من بیشتر از همیشه آنجا پلاس شدم.