برش هفتم کتاب "روی جاده های رملی"
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.
در برش هفتم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
یک روز که دعوایم شد به پاسگاه رفتم و اطلاع دادم. سروان کشاورز، فرمانده پاسگاه و مرزبانی پشت میز نشست. باد از گوشه ی پنجره ی باز به صورتم خورد. دست و پایم گزگز میکرد. زخم روی صورتم که بچّه ها با مشت زده بودند، می سوخت. سروان کشاورز یقه ی لباسش را درست کرد. به دیوار تکیه دادم و ساق پایم را مالیدم.
- تقصیر من نبود جناب سروان.
نوک سبیلش را جوید. با دست اشاره کرد بنشینم.
- بگو چرا باز دعوا کردی؟
برایش تعریف کردم که آقای خالق پرست، معلم ادبیات روی تخته سیاه نوشت «گلستان سعدی». پاشنه پایم را روی میله پایین تخت جلویی قفل کردم. هم نیمکتی ام بهم سقلمه زد و گفت: بنویس!
زنگ بعد امتحان جغرافی داشتیم. معلم جغرافیمان خانم عیسی بیگلو که در دبستان «آذر» تبریز هم معلم کلاس سوّم ابتدایی من بود، مرا شاگردی درس خوان می دانست. مطمئن بودم هر طوری شده نمره ام را خواهد داد، ولی دل نگران امتحان بودم و فکرم مشغول بود.
گوشه ی گچ آقا معلم روی تخته شکست. ناخنش روی تخته با صدای قیژ کشیده شد. سرم را توی کتاب بردم و روی کتابم نوشتم «تنگه هرمز حد فاصل بین... ».
معلم عینکش را روی بینی جابه جا کرد و به سمت بچّه ها برگشت. سرم را بلند کردم و به چشم های معلم نگاه کردم. بچّه ها هنوز می نوشتند. پایم را از کفش بیرون آوردم. هم نیمکتی ام به سمتم خم شد و گفت: یاز دا... .
بهش اخم کردم. معلم با گچ به تخته کوبید و صحبت هایش را ادامه داد. گچ را کنار تخته گذاشت. انگشتانش را فوت کرد و روی صندلی نشست. پایم را توی کفش کردم. معلم روی دفتر نمره خم شد.
- عرفان خوندی؟
سینه ام را صاف کردم. همین که دهان باز کردم تا جواب بدهم، معلم گفت: یا فقط بلدی دعوا کنی؟
مِنّ ومِنّ کردم و گفتم: نه، آق...ا.
توی چشم هایم نگاه کرد. نیم خیز شدم. به نیش خند گفت: دیشبم برق داشتین، باید تونسته باشی بخونی.
خودکار را توی دستم جابه جا میکردم.
- خوندم آقا.
زنگ زده شد. معلم دفتر نمره را بست و زیر چشمی نگاهم کرد. عطسه اش را توی دماغ خفه کرد.
- هفته بعد ازت می پرسم.
هم نیمکتی ام کتابم را برداشت و ورق زد.
- ببین هیچی ننوشتی. هر چی نوشت مهم بود.
خودکار را از گوشه ی کیفم داخل انداختم. خواستم کتاب را از دستش بگیرم، ولی کتاب را محکم نگه داشت. دوستانش به طرفم آمدند. زیر چشمی نگاهشان کردم.
دوباره گوشه ی کتاب را از دستش کشیدم و بهش چشم غره رفتم.
- ور بیلمه... .
دوستش یقه ام را گرفت.
- چی داری میگی؟ حواست هست؟
دستش را پس زدم. کتاب را قاپیدم و توی کیف گذاشتم. راهم را گرفتم و از کلاس بیرون رفتم. دنبالم دوید و شانه ام را کشید. دستش را پس زدم. گفت: جرأت داری صبر کن!
بهش اعتنا نکردم و به حیاط مدرسه رفتم. آسمان ابری بود و غرولند میکرد. جلویم را گرفت و با مشت کوبید توی صورتم. یقه اش را گرفتم و به پایش لگد زدم... .
سروان کشاورز خودکار را روی میز گذاشت. خودکار روی میز قل خورد و پیش پایم روی زمین افتاد. سروان توی چشمهایم زل زد.
- بابات میگفت تصمیم داری بری ارتش، مراقب باش دعواهات برای گزینشت مشکل پیش نیاره. برو و به بابات سلام برسون.
خودکار را روی میز گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم.