برشی سوم کتاب "سیزده هزار گلوله"
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «سیزده هزار گلوله»؛ حاوی خاطرات کریم محمد علیزاده هوشیار از ارتشیهای اهل تبریز است که در زنجان اقامت داشت.
این کتاب به قلم محمّدعلی خامه پرست روانه بازار شده است.
کتاب مذکور در قالب تاریخ شفاهی با حمایت بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس به چاپ رسیده است.
در برش سوم کتاب "سیزده هزار گلوله" می خوانیم؛
سال ١٣١٥ در محله سرخاب و دوهچی(دوهچی به معنی شتربان ، یکی از محله های تاریخی و بزرگ شهر تبریز و مجاور محله سرخاب است) تبریز به دنیا آمدم.
هفت- هشت سال بیشتر نداشتم که مادرم را از دست دادم. شغل پدرم عطاری بود. در سن پنج - شش سالگی که مصادف بود با جنگ جهانی دوم، در شهریور سال ١٣٢٠، شاهد بمباران شهر تبریز توسط قوای روس بودم. دوره تهیه (مقدماتی) قبل از دبستان و اول دبستان را در مدرسه ای نزدیک خانه مان به نام غزالی گذراندم و از کلاس دوم تا ششم را هم در مدرسه خیام خواندم.
تا سال ١٣٢٤ و بلوای حزب توده در تبریز، تحصیلاتم را به زبان فارسی طی کردم؛ اما پس از تسلّط سید جعفر پیشه وری(جعفر پیشه وری مؤسس فرقه دموکرات آذربایجان که در سال ١٣٢٤ حکومت خودمختار آذربایجان را برپا کرد)، تحت حمایت حزب توده شوروی بر تبریز، کتابهای درسی به زبان ترکی ارائه شد.
بچههای دبستانی که برای فهم مطالب فارسی، ناچار بودند دروس را به زبان مادری ترجمه کنند، از این امر استقبال کردند؛ در این دوره، کارنامه ها نیز به زبان ترکی صادر میشد که هنوز نمونهای از آن را نگه داشته ام. این وضع چندان نپایید و در آذر ماه یک سال بعد، پیشه وری مغلوب قوای مرکزی شد و دوباره کتاب های درسی توسط اداره معارف(نام سابق اداره آموزش و پرورش اداره معارف بود) به زبان فارسی برگشت.
در دوره تسلط حزب توده، برخی از جوانان که تفنگ به دستشان افتاده بود، در محلهها اظهار وجود میکردند و با تیراندازی به در و دیوار، خودی نشان میدادند. یک سال بعد، با ورود قوای مرکزی، خود مردم سران حزب توده را دستگیر کردند و برخی از آنان را که مقصر می دانستند، کشتند؛ تا اینکه غائله خوابید.
دبستان خیام در محله حرمخانه بود. نزدیک حرمخانه، پلی بود که بچه های محصّل از آن رد میشدند. وقت زمستان، آب روی پل یخ میزد. من هم همراه دیگر شاگردان مدرسه، روی یخ پل، سرسره بازی میکردم. در فصل بهار و تابستان که هوا گرم می شد، کهنه پارچه ای دور یک بادکنک می پیچیدیم و توپ مخصوص درست میکردیم؛ فوتبال و وسطی و والیبال با آن توپ پارچه ای کیف عجیبی داشت.
من در امتحانات نهایی ششم ابتدایی، در کل تبریز، شاگرد اول شدم. بعد از ششم ابتدایی، ادامه تحصیل چندان مرسوم نبود. پسرها معمولاً بعد از گذراندن این دوره، وارد بازار کار میشدند.
پایان تحصیلات ابتدایی من مصادف شد با زمانی که قبرستان های کهنه را تخریب میکردند تا فضای سبز و مراکز آموزشی دایر کنند. مدرسه منصور هم یکی از آن مدارسی بود که بر روی قبرستانی قدیمی بنا شد. دوره سیکل را که شامل کلاس هفتم تا نهم بود در مدرسه منصور گذراندم و چون این مدرسه از منزل ما دور بود با دوچرخه به آنجا میرفتم. بعد از فوت مادرم، بیشتر با مادربزرگم مأنوس شدم. بعدها که قد کشیدم و بالغ شدم، بیشتر اوقات نزد پدر و عمویم بودم.
هم زمان با کودتای ٢٨ مرداد در سال ١٣٣٢ و اوج گیری جریانات مربوط به موافقین و مخالفین دکتر مصدق در تهران، تعدادی هم در تبریز کفن پوشیدند. در محل تلگرافخانه تجمع کردند و شعار یا مرگ یا مصدق سر دادند. تنها چیزی که از آن وقایع به یاد دارم، تغییر رویه عجیب این دسته بود. درست عصر همان روز، به طرفداری از شاه شعار میدادند!