برش چهارم کتاب "روی جاده های رملی"
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.
در برش چهارم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
مادرم سر راه یک کیلو موز خرید. هنگام ظهر، جلوی در خانه شان رسیدیم. مادر موزها را زیر چادرش برد. به من اشاره کرد که زنگ را بزنم. دستم را به طرف در دراز کردم. دگمه را که فشردم، صدای زنگ بلند شد. دستم را به دیوار تکیه دادم. مادرم بهم اخم کرد.
- صاف بایست.
دست هایم را قفل کردم و به گربه ای که توی آفتاب خوابیده بود، زل زدم. گربه خمیازه کشید و توی خودش جمع شد. به سمت بوی موزهای زیر چادر مادر آمد. انگار گرسنه بود. توی دلم گفتم: کاش مادرم کنارم نبود و گربه را با سنگ میزدم!
مادرم زیر لب گفت: خونه نیستن؟
جواب مادرم را ندادم و پنجه ی پایم را روی زمین کشیدم. به کاشی بالای در خانه که رویش آیة الکرسی نوشته شده بود، نگاه کردم. از گوشه ی چشمم دیدم گربه کش و قوس آمد و چشم هایش را بست. مادرم گفت: دوباره زنگ بزن، اگه نبودن بریم.
دستم را به طرف زنگ بردم. صدای پا را از پشت در شنیدیم. دستم را زود پس کشیدم و صاف ایستادم. مادر بهم اخم کرد.
- ببین به خاطر تو مجبور به چه کاری شدم. قول بده سر به زیر باشی و دیگه شلوغ نکنی وگرنه همین الان برمیگردم.
به چشمهای مادرم نگاه کردم.
- قول میدم، به خدا قول میدم. تو راضی شون کن.
مادرم زیر لب ذکر میگفت که در با صدای قیژ باز شد. مادر بهنام سرش را از لای در بیرون آورد. روسری سرش نبود و کمی عقبتر ایستاده بود. با سر سلام دادم. مادرم صاف ایستاد و گفت: من مامان محمدعلی ام.
مادر بهنام گوشه ی در را کمی بست و به چشمهای ما نگاه کرد.
- خب ...
مادرم با دست در را نگه داشت و یک قدم جلوتر رفت. گربه بلند شد و به سمت ما آمد. از زیر پایمان به داخل خانه بهنام رفت. مادرم گفت: پسرم رو از مدرسه اخراج کردن، میگن شما باید رضایت بدین.
مادر بهنام ابروهایش را بالا داد و با نوک پایش به شکم گربه زد و از خانه بیرونش کرد. گربه ناله کرد و به جای قبلی اش توی آفتاب دوید. مادر بهنام گفت: آهان، من هیچ کاره ام، باباش باید رضایت بده.
مادرم موزها را توی دست مادر بهنام گذاشت. مادر بهنام دست مادرم را پس زد. صدای موتور توی کوچه شان پیچید. مادر بهنام سرش را دزدید تا موتور سوار موهایش را نبیند. مادرم گفت: تو رو خدا یک هفته اس نمیذارن بره مدرسه.
مادر بهنام زیر چشمی به من نگاه کرد و بهم اخم کرد. صدای موتور دورتر شد. از توی خانه شان بوی قورمه سبزی می آمد و دختر بچّه ای شعر می خواند.
- اسمت محمده؟
سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: بله.
مادر بهنام سرش را به داخل خانه برد و گفت: فاطمه زیر گاز رو خاموش کن.
رو به من گفت: چرا کتکش زدی؟ اگه دور از جون میمرد چی؟
سرم را پایین انداختم.
- ببخشین، آب آلبالو خشک از دهنش دراومد، خون که نبود!
مادرم بهم اخم کرد و سقلمه ای به پهلویم زد. درد توی وجودم پیچید. عقبتر رفتم.
مامان گفت: شما به بزرگی خودتون ببخشین تو رو خدا. تو رو جون پسرتون بچّه است، باباشم کلی دعواش کرد.
مادر بهنام به من و مادرم نگاه کرد. دستش را دراز کرد. موزها را گرفت و گفت: بهنام حالش بهتر شده.
کمی صبر کرد و به آرامی گفت: باید با باباش حرف بزنم. باشه، فردا برین مدرسه باباش می آد رضایت میده.
مادرم لبخند زد و دست مرا کشید. چادرش را روی سرش جابه جا کرد و گوشه اش را به دندان گرفت.
- خدا از بزرگی کم تون نکنه! خدا پسرتون رو براتون حفظ کنه!
به من چشم و ابرو آمد تا چیزی بگویم، ولی من چیزی نگفتم. به ته کوچه ی خلوت نگاه کردم. مادرم گفت: محمد خجالت میکشه تشکر کنه. خداحافظ.
مادر بهنام سرش را تکان داد و در را بست. برگشتم و توی آفتاب را نگاه کردم. گربه آنجا نبود، ولی صدایش را از دور می شنیدم. حتماً مریض بود یا گرسنه.