برش سوم از کتاب "جرعه آخر"
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب "جرعه آخر" در 289 صفحه به روایت گوشههایی از زندگی شهید "یداله ندرلو" میپردازد. این کتاب به قلم مسعود بابازاده سال 1395چاپ نخست خود را با انتشارات صریر تجربه کرده است.
در برش سوم از کتاب "جرعه آخر" میخوانیم:
یداله گفت: من آداب مردونگی و غریب نوازی رو توی این جمع ندیدم.
فریدون نتوانست به چشمهای یداله نگاه کند؛ اما باید جوابش را میداد. کمرش را کمی راست کرد؛ تسبیح بلندش را چرخاند و گفت: بازی بازی، با ... با ... ریش من هم با ... بازی؟
- تو که نه ریش داری و نه سبیل! بهت نمیاد که گُنده تر از دهنت حرف بزنی.
فریدون از جایش بلند شد و صندلی اش را عقب تر برد.
یداله یک قدم دیگر به او نزدیک شد. به موهای خُرمایی و چشمهای عسلی او نگاه کرد و گفت: روی صورتت جای چندتا چاقو می بینم. معلومه خیلی بِزن بهادری.
فریدون به دیوار تکیه داد و به تماشاچی های آن طرف شیشه نگاه کرد. حرفی برای گفتن نداشت.
یداله گفت: فرفری! من کم و بیش یه چیزایی دربارهی کارای تو شنیدم. این بساط و برنامه ها رو جمع میکنی یا خودم جمع کنم؟
فریدون سیگاری را که روشن نکرده بود، بین دو انگشتش لِه کرد و جواب داد: من تو رو شناختم. آوازه و لقب تو رو خیلی شنیده بودم؛ اما تا امروز خودت رو ندیده بودم.
یداله چشم از او برداشت و به طرف در برگشت و گفت: پس تو من رو شناختی و بی حرمتی کردی؟
فریدون به سقف نگاه کرد و گفت: کا ... کاسه کوزه ات رو زود جمع کن و بُ ... برو.
یداله برگشت و نگاهی به کفشهای قیصری او انداخت و گفت: نالوطی! معلومه تا حالا کسی بالای حرفت، حرفی نزده!
مو فرفری جواب داد: آره؛ اما حرف تو اینجا بُرِش نداره. به قول خودمون «خَرین بوردا یئریمز».
یداله نگاهی به میزها و صندلی های خالی انداخت و گفت: من واسه کار اومدم. اتفاقی گذرم به اینجا افتاد؛ اما این رو بدون که حرف من اینجا هم میتونه بُرِش داشته باشه.
فریدون نگاهی به راهروی بازارچه کرد و سرش را پایین انداخت و جواب داد: تو هم بدون که جرأت درگیر شدن با من رو نداری. قبل از اینکه دستت رو روی من بلند کنی، نوچه هام خفه ات میکنن.
قهوه چی رو به تماشاچی ها کرد و داد زد: بابا! اینجا جمع نشین. دو تا همشهری با هم حرفشون شده. برین پی کارتون.
یداله کُتش را درآورد و روی جعبه های نوشابه انداخت و فریاد زد: به خدا قسم از هیچ کدومتون نمی ترسم! با چاقوها و قمه های خودتون تکه تکه تون میکنم. به من می گن یدی!
قهوه چی جلو آمد. لیوانی آب به دست فریدون داد و گفت: هرچی باشه اون مهمون ماست. اینجا محل کسب و کار منه. دعوا راه نینداز! صلوات بفرستین!
فقط یداله و ذبیح اله صلوات فرستادند. فریدون با دستهای لرزان لیوان را به دهانش نزدیک کرد. موزاییک های زیر پایش خیس شده بودند.
یداله کتش را پوشید. نوچه ها و مردم راه را برای مسافر باز کردند. دو نفر از نوچه ها با اصرار وسایل یداله را از دستش گرفتند و تا کنار ایستگاهِ خط واحد حمل کردند. یداله صورت آنها را بوسید، از شیرینی به آنها تعارف کرد و از پله های اتوبوس دوطبقه بالا رفت.
***
افسر نگهبان زیر قاب عکس شاه نشسته بود و به یک پرونده نگاه میکرد. دو پاسبان پس از احترام نظامی چند نفر را به اتاق او هُل دادند و در گوشه ای ایستادند. افسرنگهبان رو به جوان تنومند کرد و پرسید: اسمت چیه.
- یداله ندرلو.
- متولد چه سالی هستی؟
-سی و پنج
- چند سال داری؟
- 18 سال.
- کارت چیه؟
- مسگر.
- از لهجه ات معلومه تُرک هستی. اهل کدوم شهری؟
- زنجان.
- تو تهرون چه میکنی؟
- شهرمون کار و بار خوب نیست. اومدم اینجا و توی کارخونهی «لِنت ترمز» کار میکنم.
- چرا توی محیط کارخونه دعوا کردی؟ موضوع چی بوده؟
- یه نفر پیرمرد نگهبان کارخونهی ماست. من و یکی از دوستام هر شب میریم توی شهر و میگردیم. امشب وقتی برگشتیم، دیدیم جلوی نگهبانی شلوغه. چند نفر ریختن خونهی نگهبان. اون رو زدن و سر و صورتش رو زخمی کردن.
- سَر چی دعوا شده بود؟
- یه عده میخواستن خانوادهی عمو رو اذیت کنن.
- تو چرا دخالت کردی؟ مگه مملکت قانون نداره؟ شهربانی نداره؟
یداله خواست حرفی بزند؛ اما پشیمان شد. افسرنگهبان پرسید: چرا توی کاری که به تو مربوط نیست دخالت کردی؟
- جناب سروان! غیرتم اجازه نداد. هرجا زور بگن از مظلوم دفاع میکنم.
- غیرت؟
- بله. حتی من به خودم هم چند تا چاقو زدم تا اینا حیا کنن و بِرن، نشد که نشد.
افسر پلیس از شاکی ها پرسید: چرا با اینا دعواتون شده؟
یکی از آنها جواب داد: جناب سروان! ما باهاشون کار نداشتیم. خودشون اومدن جلو!
- شما با چه چیزی به این پیرمرد و این دو نفر حمله کردین؟