نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: پدرم حق داشت، از کاری که انجام داده بودم، پشیمان شدم. با کیومرث و حبیب تماس گرفتم. آنها هم پشیمان شده بودند. دوست داشتند دوباره به هفتگل برگردیم. حبیب گفت: ما مرد روزهای سختیم، هر سختی باشه اون رو به جون میخریم. فکر میکنم اگه برگردیم بهتره.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.

در برش یازدهم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

 

به تبریز برگشتم و قضیه را برای خانواده ام تعریف کردم. پدرم با شنیدن اتّفاقاتی که افتاده بود؛ ناراحت شد و گفت: نظامی بودن سخته، امّا بی خبر اومدنت کار درستی نیس. تو خودت خواستی به ارتش بری، اگه از اومدنت پشیمون بشی چی؟

پدرم حق داشت، از کاری که انجام داده بودم، پشیمان شدم. با کیومرث و حبیب تماس گرفتم. آنها هم پشیمان شده بودند. دوست داشتند دوباره به هفتگل برگردیم. حبیب گفت: ما مرد روزهای سختیم، هر سختی باشه اون رو به جون میخریم. فکر میکنم اگه برگردیم بهتره.

پس از ده روز، در مرداد ماه 1354 به هفتگل بازگشتیم و خودمان را به پادگان معرفی کردیم. فرمانده تیپ، سرهنگ حشمت تنبیهمان کرد. برای اینکه درس عبرتی برای دیگران شود، دستور داد دور گردن ما طوقی بیاندازند و روی آن بنویسند: «من بچّه ی بدی هستم و غیبت میکنم.» یک پستانک بچّه هم توی دهانمان گذاشتند. ما را در برابر گروهان، از جلوی جایگاه رژه بردند. دستور دادند تا عصر همان روز، آن طوق و پستانک را به همراه داشته باشیم و سرباز مراقبمان باشد که از زیر تنبیه در نرویم. این ماجرا تا ظهر ادامه داشت. آن روز همه به ما خندیدند و ما را مسخره کردند. این تنبیه در روحیّه ام تاثیر بدی گذاشت؛ تصمیم گرفتم خدمت را برای همیشه ترک کنم، ولی ترسیدم دوباره تحت تاثیر صحبت های پدر و مادرم قرار بگیرم و بعد از بازگشت، تنبيه های بدتری در انتظارم باشد. بغضم را خوردم و به خودم قول دادم که دیگر کاری انجام ندهم تا تنبیه شوم.

بعد از شش ماه با تشکیل گردان جدید تانک، به پادگان دشت آزادگان-  آن زمان به پادگان دشت میشان معروف بود و در نزدیکی حمیدیه و سوسنگرد قرار دارد - منتقل شدم.

با استقرار در حمیدیه به قولم وفا کردم و در تنها دبیرستان شهر سوسنگرد ثبت نام کردم. به کلاس دهم رفتم تا در کنار کار، درس هم بخوانم. پدرم در آن مدت چند بار برای دیدنم به حمیدیه آمد و وضعیت زندگی و تنهایی من و همکارانم را دید. بار آخر، من در اتاق تنها بودم و غذا درست میکردم. پدرم گوشه ای از اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. سینی چایی را جلویش گذاشتم و گفتم: خوبی بابا؟ بچّه ها و مامان چطورند؟

بالشم را از روی تخت برداشتم و جلوی پای پدرم گذاشتم.

- پاهات رو دراز کن خستگی ات که در رفت، میریم داخل شهر کمی می گردیم. این موقع سال اطراف شهر دیدنیه.

پدرم تمام مدت به حرفهایم گوش میداد و به اطراف نگاه میکرد. پای پدرم را روی بالش گذاشتم. مالش دادم تا خستگی پاهایش در برود. پدرم کتش را درآورد و گفت: هم اتاقیات اسمش چی بود؟ کجاست؟ تا به حال ندیده بودم تنها توی اتاق باشی.

سرم را تکان دادم و کت پدرم را از میخ بالای تختم آویزان کردم.

- محمد تندکار، رفته بیرون. بله، این روزها خیلی تنها می مونم. محمد سرش شلوغه و کمتر می آد.

پدرم پاهایش را جمع کرد و توی فکر فرو رفت.

- یعنی چی کمتر می آد؟ طوری حرف بزن که منم سر در بیارم چی میگی.

چایی پدرم را به دستش دادم و گفتم: ما اینجا خیلی تنهایم و تنهایی اذیتمون میکنه، خیلی از دوستام گرفتار ازدواج ناخواسته با عرب های بومی منطقه شدن.

این موضوع باعث شد تا پدرم نگران شود و با هم فکری مادرم به دنبال شریک زندگی خوب برای من باشند. عمه ام، دختری از فامیل را که خوب می شناخت به ما معرفی کرد. من در سال 1356 با همسرم که معلم کلاس اوّلی ها بود، نامزد شدم و در خرداد ماه 1357 عروسی کردم.

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده