برش یازدهم از کتاب "چشمهایش میخندید"/ تکیهی «حضرت علی اکبر(ع)»
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشمهایش میخندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.
خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیاتتبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.
شهید حمید احدی فرمانده خطشکن گردان حضرت امامسجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.
در بُرش یازدهم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:
کنار تکیهی «حضرت علی اکبر(ع)» ایستاده بودم که دیدم حمید و دوستانش دارند به طرفم میآیند. هر کدام یک دفتر توی دستشان بود. سلام دادم و خواستم برگردم طرف خانه که حمید از بازویم گرفت.
- کجا؟ مگه نمیآی کلاس؟
کلاسهای قرآن و احکام احمد آقا چند روزی میشد که شروع شده بود و قرار بود تا آخر تابستان ادامه داشته باشد. جواب دادم: «نه بابا! حوصلهشو ندارم. من که هیچی حالیم نمیشه، شما خوب روخوانی میکنید، اون وقت من از خودم خجالت میکشم.»
دست جای ریش نداشتهاش کشید و با خنده گفت: «این دفعه رو به خاطر من بیا اصغر، قول میدم وقتی برگشتیم کمکت کنم.»
با اکراه حرفش را قبول کردم و رفتیم داخل. نیمههای جلسه حوصلهام سر رفت. بلند شدم و به بهانهی دستشویی جیم زدم.
داشتم توی کوچه با بچّهها فوتبال بازی میکردم که دیدم کلاس تعطیل شد. حمید تحویلم نگرفت و رفت طرف خانهشان. میدانستم که از دستم عصبانی است. چند دقیقه بعد برگشت و گفت: «اصغر! مامانم یه کوکوی خوشمزه پخته، گفت که تو رو هم واسه ناهار دعوتت کنم. اصلاً اگه دستت خالیه، بیا الآن بریم.»
من که راهبهراه مهمان خانهی آنها بودم. ولی آن روز، بعد از مدتها خودمان هم یک ناهار خوشمزه داشتیم. دلم نیامد دعوتش را رد کنم. گفتم: «حالا تا ناهار خیلی مونده، بیا یه کم بازی کنیم ببینم چی میشه!»
نتوانست از خیر بازی بگذرد و قاطی ما شد.
مامان که صدایم کرد. به حمید گفتم: «تو برو منم زود میآم.»
رفتم و تندتند سهم آبگوشتم را سر کشیدم. هنوز نصف شکمم پر نشده بود. بلند شدم و برای ناهار مفصل رفتم خانهی حمید.
بعد از ناهار حمید عمه جزئش را آورد و نشست کنارم. بهش گفتم: «آی ناقلا! منو به بهانهی ناهار کشوندی اینجا که بقیّهی کلاس صبح رو واسم بذاری.»
خندید و سر تکان داد.
- آره! فکر کردی میتونی از دست من قِسر در ری! میخوام هر روز قبل از کلاس خودم باهات روخوانی کار کنم.
پوزخند زدم.
- ای بابا! فکر کردی منم مثل خودتم. این چیزا تو کلهی پوک من نمیره.
- به خدا تو خیلی باهوشتر از منی اصغر! میدونم اگه حواستو جمع کنی، همهی اینا رو سریع یاد میگیری.
شکمم پر بود و پلکهایم سنگینی میکرد. امّا انگار چارهای نداشتم. یک در میان خمیازه میکشیدم و کلمات را با او تکرار میکردم.
تا مدتها قبل از کلاس، چند دقیقهای با هم روخوانی کار میکردیم. رفتهرفته پایهام قویتر شد و کمتر سر کلاسها حوصلهام سر میرفت.