نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: سرم را پایین انداختم و دستم را به کمرم گرفتم. فرمانده کنارم ایستاد و به آسمان نگاه کرد. تنهایی در دلم رخنه کرد و بغضی گلویم را گرفت. دلم برای عطر غذای مادر تنگ شد. نفس عمیق کشیدم و ریه هایم را از هوا پر کردم. فرمانده چوب توی دستش را به گوشه ی کفشش کوبید.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.
در برش نهم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

خرداد ماه 1353 کلاس نهم را تمام کردم و با مدرک سیکل اوّل استخدام هوانیروز ارتش شدم.
روز اوّل، در حیاط پادگان 01 فرمانده از جلو نظام داد. همه به خط ایستادیم. بلندگو را در دستش گرفت و بین مان قدم زد. فرمانده گفت: دیگه وقت خوردن و خوابیدن تموم شده، اینجا خونه خاله نیس، باید رزم انفرادی یاد بگیرین، باید تو تیراندازی ورزیده بشین.
سرم را پایین انداختم و دستم را به کمرم گرفتم. فرمانده کنارم ایستاد و به آسمان نگاه کرد. تنهایی در دلم رخنه کرد و بغضی گلویم را گرفت. دلم برای عطر غذای مادر تنگ شد. نفس عمیق کشیدم و ریه هایم را از هوا پر کردم. فرمانده چوب توی دستش را به گوشه ی کفشش کوبید.
- اینجا ارتشه، قانون داره.
چشم هایش دنبال کلاغ توی آسمان به سمت چپ رفت. قدم هایش را بلند و یکدست برمی داشت.
- مبنای آموزش اینجا برحسب سیکل آموزشیه. اگه تو امتحان کتبی پایان دوره قبول نشین، آموزش به جای چهار ماه، هشت ماه طول میکشه. یگان هاتون با نمره کتبی و تیراندازی مشخص میشه.
چشمم به دنبال فرمانده، سمت راست رفت. فرمانده پشت سرمان پیچید و گفت: بالاترین نمره ها میرن لشكر.
به سکوی خالی چشم دوختم. صدای قدم های فرمانده را می شنیدم. پشت سرم داد زد: باید صاف دستتون رو کنارتون آویزون کنین.
خبردار ایستادم. فرمانده به سمت سکو رفت. سینه اش را صاف کرد و گفت: الان برین لباسهاتون رو تحویل بگیرین. عقبگرد ... .
عقبگرد کردیم و سمت قرارگاه گروهان به راه افتادیم.
یک سال قبل، ارتش از انگلستان تانک های چیفتن را خریداری کرده بود. ما را برای یادگیری کار با تانک، تعمیر و نگهداری آن به مرکز زرهی شیراز فرستادند. در آنجا یک سال، زیر نظر مستشاران و مربیان انگلیسی دوره ی تخصصی تکنسین الکترونیک چیفتن را گذراندیم.
اُهم متر را سرجایش گذاشتم. دست هایم را با لباسم پاک کردم و به سمت استاد ویلیام رفتم. احترام نظامی گذاشتم و گفتم: استاد گرداننده ی تانک رو چک کردم، امّا بازم کار نمیکنه. موتورش هم رو به راهه.
استاد سرش را پایین انداخت و به طرف تانک شماره شش رفت. قدم هایم را تند کردم. پشت سر استاد به راه افتادم و گفتم: تمام موارد فنّی رو چک کردم.
استاد پیچ های موتور را محکم کرد و رو به من گفت: شما برو اون طرف.
سر جایم صاف ایستادم.
- ولی استاد!
استادبدون اینکه به من نگاه کند، تکرار کرد: مگه نگفتم برو اون طرف؟ این تعمیرش تخصصیه، نیازی نیس شما یاد بگیرین.
اخم کردم و به سمت سایه رفتم. با صدای بلندی که استاد بشنود گفتم: شما وظیفه داری به ما یاد بدی طرز کار اینا رو.
دوستم، کیومرث خلیلی به سمتم آمد. دستم را فشرد و گفت: چی شده؟ چرا داد میزدی؟
سرم را پایین انداختم. کیومرث دست زیر چانه ام برد و سرم را بلند کرد. توی چشم هایش اخم کردم و پابه پا شدم.
- از انگلیس اومده اینجا هیچی یادمون نمیده، ده برابر ما هم حقوق میگیره. دلم میخواست یه چیزی بگه تا حسابش رو برسم.
کیومرث خاک شلوارش را تکاند و گفت: آره این یکی استاد هم موارد فنّی رو یاد نمیده.
توی سایه گوشه ای نشست و به دیوار تکیه داد.
- ولی نباید باهاشون درگیر بشیم. اگه به فرمانده گزارش بدن، کار دستمون میدن.
استاد ویلیام از دور دستش را برایم تکان داد. کیومرث به سمتم برگشت و گفت: فعلاً برو ببین چی میگه تا دردسر نشده.
با اینکه به فرمانده گزارش دادیم استادها مسائل فنّی تانک را به ما یاد نمی دهند، ولی هیچ اقدامی برای برخورد با آنها انجام نشد. ما بسیاری از فنون تعمیرات را به صورت تجربی، حین کار یاد گرفتیم.


برش نهم کتاب "روی جاده رملی"
نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: سرم را پایین انداختم و دستم را به کمرم گرفتم. فرمانده کنارم ایستاد و به آسمان نگاه کرد. تنهایی در دلم رخنه کرد و بغضی گلویم را گرفت. دلم برای عطر غذای مادر تنگ شد. نفس عمیق کشیدم و ریه هایم را از هوا پر کردم. فرمانده چوب توی دستش را به گوشه ی کفشش کوبید.

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.
در برش نهم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

خرداد ماه 1353 کلاس نهم را تمام کردم و با مدرک سیکل اوّل استخدام هوانیروز ارتش شدم.
روز اوّل، در حیاط پادگان 01 فرمانده از جلو نظام داد. همه به خط ایستادیم. بلندگو را در دستش گرفت و بین مان قدم زد. فرمانده گفت: دیگه وقت خوردن و خوابیدن تموم شده، اینجا خونه خاله نیس، باید رزم انفرادی یاد بگیرین، باید تو تیراندازی ورزیده بشین.
سرم را پایین انداختم و دستم را به کمرم گرفتم. فرمانده کنارم ایستاد و به آسمان نگاه کرد. تنهایی در دلم رخنه کرد و بغضی گلویم را گرفت. دلم برای عطر غذای مادر تنگ شد. نفس عمیق کشیدم و ریه هایم را از هوا پر کردم. فرمانده چوب توی دستش را به گوشه ی کفشش کوبید.
- اینجا ارتشه، قانون داره.
چشم هایش دنبال کلاغ توی آسمان به سمت چپ رفت. قدم هایش را بلند و یکدست برمی داشت.
- مبنای آموزش اینجا برحسب سیکل آموزشیه. اگه تو امتحان کتبی پایان دوره قبول نشین، آموزش به جای چهار ماه، هشت ماه طول میکشه. یگان هاتون با نمره کتبی و تیراندازی مشخص میشه.
چشمم به دنبال فرمانده، سمت راست رفت. فرمانده پشت سرمان پیچید و گفت: بالاترین نمره ها میرن لشكر.
به سکوی خالی چشم دوختم. صدای قدم های فرمانده را می شنیدم. پشت سرم داد زد: باید صاف دستتون رو کنارتون آویزون کنین.
خبردار ایستادم. فرمانده به سمت سکو رفت. سینه اش را صاف کرد و گفت: الان برین لباسهاتون رو تحویل بگیرین. عقبگرد ... .
عقبگرد کردیم و سمت قرارگاه گروهان به راه افتادیم.
یک سال قبل، ارتش از انگلستان تانک های چیفتن را خریداری کرده بود. ما را برای یادگیری کار با تانک، تعمیر و نگهداری آن به مرکز زرهی شیراز فرستادند. در آنجا یک سال، زیر نظر مستشاران و مربیان انگلیسی دوره ی تخصصی تکنسین الکترونیک چیفتن را گذراندیم.
اُهم متر را سرجایش گذاشتم. دست هایم را با لباسم پاک کردم و به سمت استاد ویلیام رفتم. احترام نظامی گذاشتم و گفتم: استاد گرداننده ی تانک رو چک کردم، امّا بازم کار نمیکنه. موتورش هم رو به راهه.
استاد سرش را پایین انداخت و به طرف تانک شماره شش رفت. قدم هایم را تند کردم. پشت سر استاد به راه افتادم و گفتم: تمام موارد فنّی رو چک کردم.
استاد پیچ های موتور را محکم کرد و رو به من گفت: شما برو اون طرف.
سر جایم صاف ایستادم.
- ولی استاد!
استادبدون اینکه به من نگاه کند، تکرار کرد: مگه نگفتم برو اون طرف؟ این تعمیرش تخصصیه، نیازی نیس شما یاد بگیرین.
اخم کردم و به سمت سایه رفتم. با صدای بلندی که استاد بشنود گفتم: شما وظیفه داری به ما یاد بدی طرز کار اینا رو.
دوستم، کیومرث خلیلی به سمتم آمد. دستم را فشرد و گفت: چی شده؟ چرا داد میزدی؟
سرم را پایین انداختم. کیومرث دست زیر چانه ام برد و سرم را بلند کرد. توی چشم هایش اخم کردم و پابه پا شدم.
- از انگلیس اومده اینجا هیچی یادمون نمیده، ده برابر ما هم حقوق میگیره. دلم میخواست یه چیزی بگه تا حسابش رو برسم.
کیومرث خاک شلوارش را تکاند و گفت: آره این یکی استاد هم موارد فنّی رو یاد نمیده.
توی سایه گوشه ای نشست و به دیوار تکیه داد.
- ولی نباید باهاشون درگیر بشیم. اگه به فرمانده گزارش بدن، کار دستمون میدن.
استاد ویلیام از دور دستش را برایم تکان داد. کیومرث به سمتم برگشت و گفت: فعلاً برو ببین چی میگه تا دردسر نشده.
با اینکه به فرمانده گزارش دادیم استادها مسائل فنّی تانک را به ما یاد نمی دهند، ولی هیچ اقدامی برای برخورد با آنها انجام نشد. ما بسیاری از فنون تعمیرات را به صورت تجربی، حین کار یاد گرفتیم.

 

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده