نوید شاهد - اصغر اسکندری دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: نیمه‌های فیلم یادم افتاد که بعد از نماز با حمید قرار داشتم. می‌خواستیم برویم دیدن یکی از دوستان و سر راه بستنی بخوریم. تماشای فیلم در سالن تاریک سینما، مزه‌ی دیگری برایم داشت که با وجود نصیحت‌های حمید، باز هم قایمکی به آن‌جا می‌رفتم.

 

به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.

خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیات‌تبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.

شهید حمید احدی فرمانده خط‌‌شکن گردان حضرت امام‌سجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.

در بُرش نهم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:

روایتی از اصغر اسکندری دوست شهید حمید احدی؛

     

نیمه‌های فیلم یادم افتاد که بعد از نماز با حمید قرار داشتم. می‌خواستیم برویم دیدن یکی از دوستان و سر راه بستنی بخوریم. تماشای فیلم در سالن تاریک سینما، مزه‌ی دیگری برایم داشت که با وجود نصیحت‌های حمید، باز هم قایمکی به آن‌جا می‌رفتم.

 صندلی جلو نشسته بودم و جرأت نکردم زودتر بلند شوم.

یک ساعتی از وقت قرارمان گذشته بود که بدو خودم را به دم مغازه‌شان رساندم. کارتونی پر از تنقلات جلوی در گذاشته و خودش هم روی چهارپایه‌ی چوبی نشسته بود. دختر بچّه‌ای داشت آب نبات می‌خرید. نگاهم نکرد و خیلی سرد جواب سلامم را داد. 

با منّ‌ومنّ گفتم: «ببخش حمید جان! چیزه، رفته بودم مسجد، بعد از نماز مراسم داشتن، طول کشید.»

چپ‌چپ نگاهم کرد و تیکه پراند.

- رفته بودی مسجدی که صندلی داشت؟

دستم، رو شده بود. زود اعتراف کردم.

- به خدا فیلمش از اون جنغولک بازیا نداشت، خیلی پاستوریزه بود. اگه حرفم رو باور نداری بیا فردا دوباره با هم بریم.

جوابم را نداد. حرف را عوض کردم.

- کار و کاسبی چه‌طوره؟ منم می‌خوام از فردا بیام کمکت. بابات خودش بهم گفته.

باز هم چیزی نگفت. عصبانی شدم.

- ای بابا! یه چیزی بگو خب! این‌جوری اعصابم خرد می‌شه‌ها! گفتم که ببخش، عوضش فردا می‌ریم بیرون.

یک جور خاصی نگاهم کرد که دیگر چیزی نگفتم. خداحافظی کردم بروم که آقا کریم از داخل مغازه صدایم کرد.

- اصغر! کجا؟ مگه قرار نبود با حمید برید بیرون؟

سلام دادم و گفتم: «نه دیگه! موند برای فردا.»

چیزی ته جیبم نداشتم که با او بروم. هر چه داشتم، دادم بابت بلیط و خوراکی. اشاره کرد که نزدیک‌تر بروم. دستم را گرفت، چیزی لای آن گذاشت و بست.

- حمید خیلی وقته منتظرته، زود برید و برگردید.

دستی به پشتم زد.

- تو هم از فردا چند ساعتی بیا این‌جا و تابستون رو مشغول باش.

مشتم را باز کردم. یک سکه‌ی پنج ریالی بود. ذوق زده شدم. چشمی گفتم و تشکر کردم. 

 

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده