پایی که به خواست خدا رو مین نماند/ سرگذشت نامی که وارد لیست ترور شد
نوید شاهد استان زنجان، چهرهای بشاش و مهربان دارد. پانزده تیر ماه سال 1348 در زنجان متولد میشود. اولین فرزند خانواده بوده و بعد از او چهار برادر و دو خواهر دیرگر نیز به دنیا میآیند. پدر و مادرش اصالتا اهل روستای سید کندی در سه کیلومتری زنجان هستند.
دوران تحصیل او به گونهای رقم میخورد که سال دوم دبستانش با تظاهرات مردم علیه رژیم پهلوی و پیروزی انقلاب اسلامی مصادف میشود.
جنگ که شروع میشود شوق رفتن رزمندگان در دلش آرزوهای شیرینی میآفریند و از طرفی نیز مشاهده مجروحان زخمی نیز او را برای رفتن و حفظ کشور از دستان کثیف دشمن مصمم میکند. شهریور ماه سال 1359 با دیدن شوق رزمندگانی که عازم بودهاند، با 11 سال سن او هم تصمیمش را اعلام میکند. مخالفت سرسختانه خانواده به دلیل کم سن و سال بودنش شروع میشود و به همین دلیل روزهای بسیاری را با حسرت رفتن به جبهه میگذراند تا اینکه بلاخره با پادرمیانی یکی از فامیلهای نزدیک و جلب رضایت والدینش سال 1361 عازم جبهه غرب میشود.
هرچند حضور در جنگ و جبهه با آن سن و سال کم حتی شیمیایی شدنش را رقم میزند اما هنوز هم وقتی خاطرهای را از آن روزها تعریف میکند به پهنای صورت اشک میریزد.
گفتگوی نوید شاهد با این جانباز را در متن زیر دنبال کنید.
چه طور شد که به فکر جنگ و جبهه افتادید؟
چطور میشه رفت جبهه؟
مگه تو چند سالته که میخوای بری جبهه؟
۱۲
سال فکر می کنم قبول نکنن، سنت کمه.
حالا چیکار کنم؟
باید سنتو بزرگتر نشون بدی
چطوری؟
یا شناسنامه تو دست کاری کنی یا سیبیل در بیاری
از همه بچه های پایگاه و از هر کسی که به جبهه رفته بود همه این سوال ها را می پرسیدم و همین جواب ها را هم می شنیدم .از ابتدای سال ۶۰ عضو پایگاه بسیج حسینیه اسلام آباد بودم شبها با بچه ها به خیابان ها می رفتیم و پست می دادیم. شب و روزم شده بود جبهه. دیگر همه فهمیده بودن عاشق شدم با هر شهیدی که به شهر می آوردند و بر روی دوش مردم تشریح می شد بیشتر احساس وظیفه می کردم که به جبهه بروم سدی مثل رضایت پدر و مادرم جرئت بیاناش را از من گرفته بود اما در بهت و ناباوری من آنها رضایت خود را اعلام کردند و من بهتزده شدم.
چقدر زود به مراد خود رسیدید!
قرار شد فردا صبح برویم
پایگاه. از خوشحالی کفشهایم را پایم کردم از خانه بیرون زدم و به سمت پایگاه دویدم
در راه از بچه های پایگاه هرکسی را که میدیدم با خوشحالی می گفتم من دیگه رفتنی
شدم. وارد پایگاه شدیم پشت میز جوانی با پیراهن سفید نشسته بود. گفت خوش آمدید و
بعد رو به پدرم گفت: برای ثبت نام خودتان اینجایید؟ پدرم گفت نه برای پسرم خلیل.
شناسنامه را گرفت و نگاه کرد و گفت: پسر تو که هنوز ۱۳ سالش تموم نشده. واسه ایشون
زوده. دنیا برایم تیره و تار شد تازه فهمیدم جواب مثبت پدر مادرم برای چه بود.
کی موفق شدید به جبهه بروید؟
بهار 1361رسید. فرشته نجات من که ماهها منتظرش بودم از در خانه ما وارد شد. پدرم دوستی داشت به نام علی اسماعیلی که پاسدار بود همین که حرف از اعزام رفتن به جبهه میان آمد من هم فرصت را غنیمت شمردم و بحث اعزام خود را پیش کشیدم به خاطر سن و سال هم قبول نکرد ولی وقتی اصرار من را دیدند راضی شد صبح فردا مرا همراه خود به واحد پذیرش پایگاه بسیج برد و معرفم شد.
بعد از اینکه اعزام شدید اوضاع چه طور پیش رفت؟
حوالی عصر به نزدیک های سردشت رسیدیم اهالی شهر را که با لباسهای کردی و لهجه خاص شان می دیدم توی دلم خالی می شد. شنیده بودم که گروهک ها با لباس های محلی به رزمنده ها حمله می کنند با دیدن خودروهای ارتش که اکثرا توسط گروهک ها منهدم شده بودند یاد حرفهای کسانی افتادم که تجربه اعزام به غرب را داشتند میگفتند: عراق از جلو و ضد انقلاب هم از پشت سر، مردم بی گناه را به خاک و خون می کشند. منطقه خطرناکتر از تصور من بود.
از چه زمانی اسلحه به دست گرفتید؟
یک روز برای گرفتن لباس نظامی به انبار رفتم. وقتی برگشتم تعمیرگاه و ساختمانهای دور و اطرافش با خاک یکسان شده بود. عصر همان روز در پادگان یک اسلحه ژ3، پنج عدد خشاب و چند نارنجک به من دادند و مرا به پست نگهبانی فرستادند. قبلا در پایگاه آموزش های لازم برای نگهبانی را دیده بودم.
اولین شب نگهبانی چه طور گذشت؟
با اعتماد به نفس سر پست حاضر شدم. باید روی یک بلندی که به دره ای مشرف بود پست میدادم. پایین دره میدان مین و سیم خاردار بود. آن شب هوا به شدت ابری بود و ظلمت کامل حاکم بود طوری که چشم چشم را نمی دید. صدای جغد، پارس سگ ها و صدای باد در علفزار می پیچد. ولی به خودم دلداری میدادم و میگفتم: که نترس چیزی نیست فقط باد است. ولی کم کم صدایی نگرانم می کرد. صدای خس خس راه رفتن بود. تمام قدرتم را در گوش هایم جمع کردم تا صدا را تشخیص بدهم. دیگر مطمئن شده بودم کسی قصد آمدن به سمت پادگان را دارد. اسلحه را از ضامن در آوردم روی رگبار گذاشتم خشاب او را به سمت صدا خالی کردم و خشب دوم و سوم. صدا بلندتر شد. بلافاصله چند نارنجک انداختم صدای ناله بلندتر شد. خشاب چهارم و پنجم را هم خالی کردم. همزمان با تمام شدن خشابهایم حاجی یدالله خودش را به من رساند. گفت: چی دیدی؟ چی شده؟ گفتم از پایین صدایی میاد. بلافاصله با گرفتن چند خشاب همراه حاجی به سمت صدا حرکت کردیم نزدیک سیم خاردارها منظره عجیبی دیدم یک قاطر یک الاغ نقش بر زمین شده بودند. هیچ جای سالمی در بدنشان نمانده بود. از تعجب دهانم باز مانده بود حاجی نگاهم کرد و به من گفت: آفرین کارت عالی بود این نامردها مینها رو خنثی کردن و سیم خاردارها را بریدند. این زبان وبستهها رو هم جلوتر فرستادند تا مطمئن بشن دیگر مینی وجود ندارد. در واقع با شلیکهای من نقشه ضد انقلاب نقش بر آب شد و همه پا به فرار گذاشته بودند.
تاانتهای جنگ با پست نگهبانی خدمت کردید؟
نه بارها به عناوین مختلف در جبهه حضور یافتم یک بار نیز پدرم دوستی داشت به نام محمد ابراهیم والی .از پاسداران رسمی عمران سپاه در سقز بود. یکبار با آقای والی کمکهای مردمی را جمع آوری کرده و به سقز بردیم.
آنجا فرمانده سپاه به توصیه محمد ابراهیم والی از من خواست تا عضو سپاه شوم از آن روز من به عنوان پاسدار پیمانی عضو سپاه پاسداران در سقز انتخاب شدم. آنجا پستهای مختلفی داشتم هر جا که نیروی لازم می شد اعلام آمادگی میکردم.
در این مدت مجروح هم شدید؟
اسفند 63 چند ماهی بود که پاسدار شده بودم برگه دریافت حقوق باید لیست را امضا می کردیم. در حیاط سپاه سقز، داخل صف ایستاده بودند تا حقوقم را بگیرم. ناگهان صدای غرش هواپیما همه جا را لرزاند. تنها جای امنی که به ذهنم رسید مقرر بازداشتگاه منافقین بود که تازه دستگیر شده بودند باید به دادگاه منتقل میشدند. به سمت آن جا می دویدم غافل از اینکه هدف هواپیما همان بازداشتگاه بود .با صدای انفجار همه چیز لرزید. روی زمین افتادم از ناحیه آرنج و زانو احساس سوزش می کرد. موج انفجار مرا به شدت گرفته بود. چیزی نمی شنیدم بلافاصله مرا به بیمارستان سقز رساندند. آنجا حتی یک تخت خالی هم نبود. من را سرپایی مداوا کردند. تا قبل از آن روز مردم آنجا فکر میکردند چون مادر صدام اهل سقز است صدام از شروع جنگ تا به امروز به آن جا حمله هوایی نکرده. ولی با این حمله فهمیدند که دشمن خیلی خبیث تر از این حرفاست و به زن و مرد و پیر و جوان رحم نمیکند. در همین بمباران شهر از بین رفت. به خاطر زخم هایی که داشتم مرا برای مداوا و استراحت به زنجان فرستادند. خبر مجروحیت هم قبل از خودم رسیده بود و شایعه شده بود که پایم به خاطر ترکش از زانو به پایین قطع شده است. آن موقع بود که فهمیدم در بین ما نفوذی وجود دارد. با خانوادهها تماس میگرفتند و اطلاعات غلط می دادند و آنها را دچار وحشت و اضطراب می کردند. بعضی از خانوادهها با شنیدن این دروغها به دردسر میافتدند و راهی منطقه می شدند.
بعد از این مجروحیتتان کی دوباره به جبهه بازگشتید؟
به خاطر بهبود زخم هایم تا بهار ۶۴ در زنجان ماندم. اوایل بهار با اتمام مرخصی به سپاه سقز برگشتم و دوره جدیدی از فعالیتهای شروع شد. مدتی مسئولیت حفاظت از بانکها و چند ماهی نیز مسئولیت حفاظت از سینما به عهده من بود. برای مدت کوتاهی هم به واحد تبلیغات رفتم. در این مدت، بعد از ظهرها بیکار نمی ماندم و به باشگاه رزمی نیز می رفتم.
در مدتی که در جبهه بودید آیا موقعیتی برایتان پیش آمد که شهادتتان را بسیار نزدیک احساس کنید؟
بله . یک روز از پاییز در منطقه "لری" عراق برای سرکشی به نیروهایی که در حال ساختن سنگر بودن راهی شدم. چند ساعتی را آنجا مشغول کار بودم همین که خواستم برگردم صدای یکی از بسیجی ها به نام حمیدرضا فلاحی به گوشم خورد. این طرف و آن طرف را نگاه کردم ولی با نزدیک شدن صدا مطمئن شدم که فرد مورد خطابش من هستم. به سمتم دوید و بلند گفت آقای عباسی پات را از زمین بلند نکن. سرجات به ایست. پاتو روی مین گذاشتی. اول فکر کردم شوخی میکند. وقتی دقیقه شدم مین را زیر پایم حس کردم. اضطراب و دلهره تمام وجودم را گرفت. فرمانده وقتی وضعیت من را دید نگاهی به من انداخت و گفت: از جات تکون نخور امکان انفجار خیلی زیاده. مثل مجسمه مات و مبهوت به حرفهای آنها گوش میدادم. میگفتند دشمن است می خواهد خودش را به ما نشان دهد. برای همین زمین کاشته. همه دنبال تخریب چی میگشتند تا شاید بتوانند کاری برای من بکنند. تقریبا سه ساعتی بود سر پا بدون حرکت خشکم زده بود. زانو هایم درد می کرد و ساق پایم سنگین شده بود. در این 3 ساعت به همه چیز فکر کردم به شهادت؛ به قطع شدن پایم، معلولیت و در آخر همه چیز را به خدا سپردم. تخریبچی از راه رسید با نگاهی کارشناسانه گفت متاسفم کاری از دستم بر نمیاد. با حرف های تخریبچی دیگر کاملا ناامید شدم .از همه خداحافظی کردم و از دوستانم خواستم تا دور و اطرافم را خالی کنند و زیر لب شهادتین را گفتم نگاهی به آسمان انداختم. با تمام توان خودم را به کناری پرت کردم .روی زمین دراز کشیده بودم چشمم رو بسته بودم و منتظر انفجار بودم. اما خبری نشد دهانم از تعجب باز مانده بود. به خواست خدا مین منفجر نشد. بچه ها من را در آغوش گرفتند و بلند صلوات گفتند. هنوز باورم نمی شد که نجات پیدا کردم.
شیمیایی شدن شما چه طور رخ داد؟
وضو گرفتم بعد از نماز با بچه های گردان دور هم نشسته بودیم. حسن مرسلی مسئول ادوات بود وارد سنگر شد رو به من گفت خیلی وقت دیدهبان مرخصی نرفته اگه میشه چند روزی شما جای او به دیدگاه برو دیده بانی بده. پیشنهادش را پذیرفتم سنگر دیدبانی از خط جلوتر بود و برای اینکه لو نرود دیده بان ها قبل از طلوع خورشید می رفتند و بعد از غروب برمیگشتند. در سنگر دیدهبانی مشغول بودم که متوجه شدم عراق قصد جابجایی نیرو دارد. بلافاصله با بیسیم گرای اتوبوسها و نفربر های دشمن را به بچه ها دادم تا بتوانند خودروهای آنها را منهدم کند. با شلیک خمپاره های ما به سوی آنها دشمن هم با توپ و خمپاره به سمت ما تیراندازی کرد. اولین گلوله توپی که به سمت سنگر دیده بانی آمد "فسفری" بود (دشمن از گلوله فسفری غالبا برای نشانه دادن گرا گرفتن استفاده می کرد). سریع به فرمانده بیسیم زدم گفتم" کنار دیدگاه فسفری زدند. فسف احتمال می دادم که دیدگاه لو رفته. فرمانده گفت: هر اتفاقی افتاد از سنگر بیرون نرو. سر جایت بنشین. سعی کن گرای دقیق از حرکت خودروهای دشمن بگیری. در همین گفتگوها بودیم، هواپیماهای عراقی را در آسمان دیدم که با ارتفاع بسیار کم به سمت دیدگاه آمدند و بمبی را رها کردند. دیگر نتوانستم جایی را ببینم تا چند ساعت انگار بیهوش بودم. به خودم که آمدم سر صورت و سینهام تاول های وحشتناکی زده بود. همچنان وضعیت بدی داشتم. نور چشمانم هر لحظه کمتر میشد. به زحمت با بیسیم ارتباط برقرار کردم و وضعیتم را شرح دادم. در بیمارستان فهمیدم که با گاز خردل شیمیایی شدام.
آن موقع متاهل بودید؟
خیر
چه زمانی تصمیم به ازدواج گرفتید؟
یک بار یکی از دوستانم به نام حمیدرضا به من نامهای داد تا به خانوادهاش برسانم. وقتی زنگ در را به صدا درآوردم دختر جوانی با چهره معصوم نامه را از من گرفت. پدرم مدتی بود که میگفت دیگر برای خودت مردی شدهای باید به فکر تشکیل زندگی باشی. من نیز در راه فکر میکردم اگر توانایی چرخاندن زندگی مشترک را دارم چه کسی بهتر از خواهر حمیدرضا. بلاخره جرأت کردم و در خانه مطرح کردم مراحل به لطف خدا سریع پیش رفت اما روزی عروسیمان چقدر سخت و غمناک بود.
چه موضوعی باعث شد که روز عروسیتان غمناک شود؟
همه مراحل برای عروسیمان پیش میرفت و ما منتظر آمدن حمیدرضا از مرخصی بودیم. دو روز مانده بود به مراسم عروسی با صدای تلفن از جا بلند شدم پشت خط برادرم جلیل بود صدایش چندان سرحال نبود گفت: دیروز در منطقه با حمیدرضا بودم که متاسفانه خمپارهای کنارش افتاد تا او را به بیمارستان بانه برسانیم به شهادت رسید.
خبر شهادتش را شما به خانوادهاش دادید؟
باورش برایم خیلی سخت شده بود با خودم کلنجار میرفتم نمیدانستم چطور و با چه زبانی به همسرم و خانوادهاش این خبر را بدهم. فردای آن روز همه آماده عروسی بودند اما حال من اصلا تعریفی نداشت. کسی از موضوع با خبر نشده بود هر چه خواستم خبر شهادت حمید را به آنها بدهم نتوانستم. با خواست خدا خبر شهادت حمید توسط یکی از پاسداران به اطلاع خانوادهاش رسید.
با این حال تکلیف ازدواج شما چه شد؟
مدتها نمیتوانستم از کوچهشان رد شوم با دیدن در خانهشان گریه امانم نمیداد. تا چند وقت کارم شده بود سر مزار حمید بنشینم و با او درد و دل کنم. دو ماه بعد به همراه خواهر حمید راهی مشهد مقدس شدیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
بعد از ازدواج فعالیت شما در جبهه و جنگ به پایان رسید؟
نه. فعالیتهای من همچنان ادامه داشت این بار در کنار مادرم همسرم هم چشم به راهم بود. او در بدتری و بهترین لحظههای زندگیم همراهیم کرد و هرگز مرا تنها نگذاشت.
چگونه شد که شما سالها بعد از جنگ نیز فعالیتهایتان را ادامه دادید؟
من که سرنوشتم با منطقه غرب گره خورده بود، سال 68 دوباره و این بار با خانواده به بانه برگشتم در گردان شهید فرجی مشغول خدمت شدم. گاهی به درگیری با اشرار و گروهکها میرفتیم در این درگیریها عدهای از نیروها مجروح میشدند و عدهای نیز به شهادت میرسیدند.
درگیری با اشرار دشواریهای خود را داشت و ترورهای مختلفی انجام میشد چگونه ادامه دادید؟
روزی یکی از مسئولان سپاه منطقه غرب با من تماس گرفت و گفت: با تحقیقاتی که انجام شده مثل اینکه منافقان و گروهکها اسم شما را هم در لیست ترورهایشان جادادهاند. مواظب خودت و خانواده باش.
مگر شیمیایی نشده بودید، کار برایتان سخت نبود؟
بعد از مطرح شدن بحث ترور از سوی مسئولان سپاه باید برای حفظ جان خانوادهام به زنجان بر میگشتم. از طرفی هم زخمهای کهنهام سرباز کرده بود تاولها و زخمهای گاز خردل توانایی انجام خیلی از کارها را از من گرفته بود . گاهی تاولهای خونی بزرگ تمام بدنم را میگرفت. تنگی نفس ، درد سینه، خلطهای خونی و سرفههای شدید آزارم میداد. بعضی از این تاولها در دهان و روی زبانم رشد میکرد. با ترکیدنشان دهانم پر از خونم میشد.
حالا که از آن روزها سالها میگذرد دردهایتان تسکین پیدا کرده است؟
سالهاست که مداوا را ادامه میدهم. عمل پی در پی، چندین بار شستشوی ریه. هیچ چیز نتوانسته دردم را تسکین دهد اما زندگی برایم همچنان ادامه دارد.
مصاحبه از: صغرا بنابی فرد