جانباز 17 سالهای که جبهه دانشگاه او شد / خودم را جانباز نمیدانم
نوید شاهد استان زنجان، 7 سال و 6 ماه و 9 روز، همه چیز از همان میز و نیمکت مدرسه شروع شد. درست بعد از اینکه امام خواست تا برای محافظت از دین و میهن خود بپاخیزیم. سعید معبودی همان روزی که با 2 همکلاسی خود تصمیمشان را بر رفتن گرفتند درس و مدرسه را رها کردند و مخالفت خانوادههایشان نیز کاری را پیش نبرد. هرچند 17 سال بیشتر نداشتند اما شجاعت آنها عجیب و مثال زدنی بود؛ رها کردن درس و مدرسه و دیگر دوستان، رها کردن خانواده، رها کردن رفاه دوره نوجوانی به عنوان بخشی از داشتههایشان آن هم در مقابل جنگ و همه اتفاقات پیشبینی نشدهاش.
سعید معبودی آزاده و جانباز کارآفرین و موفق زنجان سال 1345 در تهران متولد شد. او اکنون کارگاهی جهت فروش انواع کالای خواب دارد و عدهای نان سفره خود را از ایده ایشان به منزل میبرند. او جانباز و آزاده است. پدرش دبیر ریاضی و اهل زنجان بود. او برای هر 3 فرزند فداکاریهای بسیاری کرده است. اما دومین فرزند و اولین فرزند پسرش راه جبهه را در پیش گرفت برایش خاک وطن و پرچم ارزش بسیاری داشته پس رفتن لذت بخشتر از ماندن و تماشا کردن بوده است.
با این جانباز گرانقدر به مناسبت ولادت علمدار کربلا و روز جانباز به گفتگو مینشینیم؛
سال 1361 بعد از فرمان تاریخی امام برای حضور در جبهه و دفاع از خاک وطن با 2 تن از دوستانم در مدرسه تصمیم گرفتیم برای رفتن به جبهه اقدام کنیم. آن روزها در مدرسه حر تحصیل میکردیم و به خاطر دارم در میان تمام دانشآموزان فقط ما سه دوست به جبهه رفتیم. هر چند در دوره آموزشی از هم جدا شدیم و تا پایان جنگ یکدیگر را ندیدیم اما انگار آن قرار دوستانه هر سه ما را در جنگ به خوبی پیش برد. در واقع انگیزهای که امام در سخنانش به ما داده بود جای شک و شبههای برایمان نگذاشته بود پس رفتیم تا برای پرچممان بجنگیم.
با نگاه خود به دور دستها میرود، ادامه میدهد: برای ورود به جبهه مدت کوتاه 40 روز آموزش به واقع زمانی برای خبره بودن یک سرباز جنگی نبود اما هرچه فرا میگرفتیم بر تن و وجودمان مینشست و حالا که فکر میکنم چقدر آرامش عجیبی دارم از اینکه آن روزها انتخاب درستی کردهام و حالا نیز انتظارات عمیقی از نوجوان هم سن و سال خودم دارم که میتوانند آغازگر اتفاقات خارقالعادهای برای کشور باشند.
انتظاری از جوانان امروز
معبودی که حالا صاحب مرکز فروش انواع کالاهای خواب است و 40 نیروی کاری او را همراهی میکنند، اضافه میکند: نوجوانان و جوانان سرزمین من امروز باید مدام در حال کسب علم و آگاهی باشند و در کنار تحصیلات عالیه با مطالعه طرز تفکر خود را ارتقاء دهند. من انتظار دارم جوان امروز با مهارت خود پرچم کشور را بالا ببرند و به وضعیت کنونی کشور سر و سامان دهند.
عبرت از خطاها
معتقدم انسان با عبرت گرفتن از خطاهای گذشته و رفع نواقص و ایرادات خود میتواند بهترین نتیجه را رقم بزند. او با بیان این جمله میگوید: حالا زمان این است که برای پرچم خود با تمام توان پیش برویم و مملکت خود را ارتقاء دهیم به نظرم یکی از وظایفمان این است که اکنون به اطاعت از فرمان مقام معظم رهبری مبنی بر حمایت از تولید داخلی اقتصادمان را سامان بخشیم. هرچند به شخصه معتقدم که جنگ اولین و بهترین راه حل در برابر رفتارهای ناشایست دشمن نیست اما اگر دشمن تنها جنگ را در مسیرمان قرار دادن نه تنها من و امثال من هنوز هم آماده دفاع از کیان کشور هستیم بلکه نوجوانان و همه جوانان نیز با همه قوا وارد میدان میشوند.
ماجراجویی حضورش در جبهه را آسانتر کرده بود؛ من بسیار
کنجکاو و ماجرا جو بودم به همین دلیل حتی وقتی پدرم با رفتنم مخالفت کرد پای خود
را توی یک کفش کردم که من باید بروم وقتی آنها قطعیت مرا دیدند قبول کردند و
مخالفتشان بی نتیجه ماند. ترس در من چندان موج نمیزد و بسیار به دنبال خطر کردن
بودم این موضوع باعث شد که در آموزشها نیز دقیقتر شوم.
ماجرای اسارت
برای امثال من که از درس و مدرسه و خانواده و رفاهی که داشتم رد شدم، جنگ دشواریهای بسیاری داشت روزهایی بود که سرما یا گرما امانمان را میبرید اما فضای آنجا و بودن افرادی که انگار پیوندی با زمین نداشتند انگیزه را برای ماندن و لذت بردن از فضایی که هرگز برایمان تکرار نشد بیشتر کرد. بعد از گذراندن دوره آموزشی در خط اول جبهه که حملهای نبود مستقر شدم زمان گذشت تا زمان انجام عملیات والفجر مقدماتی فرا رسید من نیز در آن عملیات حضور داشتم اما این عملیات لو رفت ما از تیپ عمار گردان کمیل بودیم که در کانالها گیر افتادیم فرمانده تشخیص داد که 8 نفرمان وارد مسیر دیگری از کانال شویم به منطقهای رسیدیم که مقابلمان زمینهای مین گذاری شده بود و اطراف و پشت سرمان را عراقیها محاصره کرده بودند مدت زمان زیادی را زیر آتش عراقیها خودمان را به مرگ زدیم و از فرط خستگی خوابیدیم. اما پس از ساعتها عراقیها بالای سرمان آمدند و صدایمان کردند و ما رسما به اسارت دشمن درآمدیم.
باور یک نوجوان 17 ساله از اسارت
برای یک نوجوان 17 ساله اسارت و باور آن چگونه بود؟؛ فکرم کار نمیکرد اصلا شوکه بودم در جنگ بدترین چیزی که میشد به آن فکر کرد اسارت بود چون شکنجهها و آزارهای بسیاری را از آن شنیده بودیم. انگار تمام چیزهایی که از رفتارهای بد و ناشایست عراقیها شنیده بودم مثل یک فیلم از مقابل چشمانم میگذشتند. لحظهای که رسما به اسارت دشمن درآمدیم ضرب و شتمی نبود . ما را به پشت جبهههایشان بردند در راه یک مزدور سودانی ما را دید و از سر و وضعش میشد به جدی و خشن بودنش پی برد. اسلحهاش را آماده کرد که همه ما را به ضرب گلوله بکشد اما یکی از عراقیها مانع او شد و گفت اینها را میبریم تا با اسرای خود معاوضه کنیم. عقبتر که رفتیم تعدادمان به 50 نفر رسید که داخل یک ماشین نظامی شدیم. همه مان را به شهر العماره بردند و با کتکی مفصل از ما پذیرایی کردند.
انگار چیزی ذهنش را به خود درگیر کرده باشد و به دنبال مثال مرتبط بگردد میگوید؛ حسی که در اسارت داشتم مرا به خاطره دوری از دوران نوجوانیام میبرد. 1600 تومان پدرم برای خرید دوچرخهای که چندین سال آرزویش را داشتم پرداخته بود روزی با آن دوچرخه به مدرسه رفت و آن را در حیاط خلوت مدرسه با 2 قفل و زنجیر محکم بستم. هنوز هم که فکر میکنم واقعا زیبا بود مدرسه تمام شد و من به دنبال دوچرخه رفتم تا با آن به خانه برگردم اما قفل و زنجیرهایش شکسته بود و خبری از دوچرخهام نبود تمام مدرسه را به دنبالش گشتم هیچ جا نبود آن قدر در شوک بودم که در دستانم قفل و زنجیر دوچرخه بود اما دوباره به خانه برگشتم به امید اینکه حتما امروز دوچرخه را نیاوردهام و در خانه است. همین حس را دوباره در روزهای ابتدایی اسارتم داشتم واقعا با اینکه چشمانم سو داشت و میدید هیچ چیز را نمیدیدم.
مدتها با خود میاندیشیدم که چشمانم را ببندم و بار دیگر در داخل سنگر در کنار همرزمان و دوستانم باشم انگار همه چیز برایم شبیه یک رویا بود چند ماه اول اسارت فشار روحی بسیاری داشتیم و مدتها خیال اینکه همه این اتفاقات خوابی بیش نیست در درونم موج میزد. روزی ما را داخل خودرویی در شهر گرداند و مردم با پرتاب سنگ نسبت به حضورمان واکنش نشان دادند آنها هم داغ دیده بودند اصلا قاعده جنگ این بود؛ یا باید میزدی یا کشته میشدی. علی اکبر رفیعی همرزمم بود و تا آخرین روز اسارت نیز با هم بودیم. در آنجا وعدههای دروغین بسیاری میداند اینکه اگر با ما باشید صدام حسین امکانات بسیاری در اختیارتان خواهد گذاشت اما اینها حیلهای بیش نبود.
درسها بزرگ دوران اسارت
هیچ گاه خودم را جانباز نمیدانم و به این قشر ارزشمند احترام ویژهای قائلم. اما اسارت درسهای بزرگی به من داد نکات سادهای که دریایی از مفاهیم ارزشمند بود در اردوگاه ؟ با فردی به نام سیدعلی اکبر ابوترابیفرد آشنا شدم او روحانی جبهه و ارتش بود بسیار متین و مهربان و میانهرو بود. یکی از خصلتهای بارزشان این بود که هر زمان شخصی رو میدید با ادب و احترام به او سلام میداد و برایشان سن و سال اهمیتی نداشت. رفتارهایی که از خود نشان میداد به قدری منطقی بود که برای همه الگو شده بود. آرامش خاطری در آن فضای سرد و خشن بود. همیشه سعی میکرد آرامش را حاکم کند و هر گاه که احساس میکرد توان حل مشکلی را دارد اما و اگر نمیآورد. بارها شده بود که اسرا به واسطه برخوردها و راهنماییهایش از گزند عراقیها درامان مانده بودند و حتی راه حل مناسبی پیشنهاد کرده بود. هنوز هم جای خالی ایشان را در کنارم احساس میکند و به قدری برایم شخصیت ارزشمندی دارند که آرزوی دیدار ایشان در من شعله می کشد.
به یاد دارم که مرحوم حجتالاسلام ابوترابیفرد کتابهایی همچون نهجالبلاغه را که از صلیب سرخ میگرفتیم برایمان میخواند و تفسیرشان را هم میگفت و ما هم از کاغذهای لایه لایه جعبههای تاید که برای شست و شوی بودند و در مقابل آب برگههای نازک از هم جدا شده بودند به صورت قاچاقی برای نوشتن آیات و روایات و دعاها استفاده میکردیم. آنجا امکانات بسیار کم بود و اگر آنها میدانستند که اقلامی برای نوشتن و دیگر کارها داریم حتما شکنجه میشدیم و آزارها بیشتر میشد. سالها از آن روزهای سخت و پرفشار گذشته و وقتی اکنون با خود فکر میکنم به این میاندیشم که تا چه میزان خلوص قلبی، معنویات، اخلاق الهی در میان اسرا موج میزد و چه لذتی داشت مناجات با خدا وقتی همه ما فقط و فقط امیدمان به او بود.
آزادی
او از روزهای سخت اسارت و امید به آزادی چنین میگوید؛ از همان ماههای ابتدایی هر آن منتظر بودیم که آزاد شویم یا با اسرا معاوضه شویم. حتی به خاطر دارم که صداهایی که شبیه انفجار و از این قسم بودند را بارها با تصور اینکه رزمندگان برای آزادیمان آمدهاند میشنیدیم و با یادآوری آن روزها موج امید را احساس میکنم به واقعا هیچ وقت نا امید نشدم هر لحظه احساس میکردم آزاد خواهیم شد. تمام آن 7 سال هیچ وقت از رهایی ناامید نشدم تا اینکه واقعا روز آزادی فرارسید و به عنوان دومین گروه راهی کشور شدیم.
مصاحبه از: صغری بنابیفرد