گوش به فرمان رهبرم هر لحظه آمادهام/ اتفاقی برایم نیفتاده!
نوید شاهد استان زنجان،71 روز مانده به روز تولدش. یوسف علوی جانباز 70 درصد که در 15 شهریور ماه سال 1347 در دهستان بناب روستای گلجه استان زنجان متولد میشود. 30 سال با تنگی نفس، عفونت ریه، کم بینایی، بیخوابیهای طولانی، سرفههای پی در پی دست و پنجه نرم کرده است. اما با همه این سختیها اکنون میگوید: خدا را شاکرم برای هر آنچه هستم و دارم. با تمام وجود معتقدم اتفاقی برایم رخ نداده و اگر اکنون رهبرم دستور جهاد دهد و ما را به جبههها فراخواند خودم و خانوادهام جزو اولین افراد حاضر در جنگ خواهیم بود.
او بیش از بیست سال را با اینکه یک جانباز شیمیایی بوده کار کرده و نان آور خانواده بوده است. همیشه از درصد گرفتن فراری بوده و بارها به دلیل پافشاری و تذکرات دکترها به دلیل عوارض شیمیایی شدن درصد جانبازی گرفته است.
اولین باری كه ارتش عراق از سلاح شیمیایی در جنگ استفاده كرد مربوط به 27 مهرماه 1359 در منطقه جنوب (استان خوزستان) است. در این سال عراق چهار بار از سلاح شیمیایی از نوع تاول زا (گاز خردل) استفاده كرده كه 1 مصدوم و 20 شهید به دنبال داشت.
به بهانه 8 تیر ماه سالروز بمباران شیمیائی سردشت روز مبارزه با سلاح های شیمیایی و میکروبی در گفتگویی صمیمی پای سخنان جانباز یوسف علوی مینشینیم.
از دوران کودکی و خانواده خودتان بگویید.
پنجمین فرزند یک خانواده 8 نفره هستم. پدرم را در اوایل دهه 50 از دست دادم و مادرم مسئولیت تمام فرزندان و خانه را به تنهایی به دوش کشید. آن روزها دو برادر دیگرم هم جبهه میرفتند و رزمنده بودند. من هم آرام و قرار نداشتم.
چه زمانی برای رفتن به جبهه اقدام کردید؟
من از همان موقع که متوجه شرایط خاص کشورمان شدم و پای حرفهای امام خمینی(ره) در تلویزیون مینشستم عزمم را جزم کرده بود بروم اما چه کنم که سن و سالم قد نمیداد. تا اینکه بلاخره زمان خدمت سربازیام فرا رسید و انگار دنیا را برای رسیده به آرزویم به من داده بودند.
مادرتان به جهت اینکه دو برادرتان در جبهه بودند و پدر به رحمت خدا رفته بود مخالف رفتن شما نشد؟
خیر. آن زمان حال و هوای مردم جور دیگری بود همه مردم برای امام جان میدادند. خاطرم هست وقتی پای سخنان آقا می نشستیم گاهی همه مان گریه میکردیم و منتظر بودیم آقا فرمانی بدهد و ما در اولین فرصت انجامش دهیم. جالب اینکه مادرم تکیهگاه ما بود برای رفتن من هم که اصرار داشتم برم با حمایت مادرم روبهرو شدم.
از کجا به خدمت سربازی اعزام شدید؟
از تهران به نیروی هوایی سپاه به سمت اهواز اعزام شدم که 16 روز به عنوان آموزش گذراندیم و بعد به سمت حلبچه رفتیم.
آیا جبهه با آن چیزی که شما به عنوان یک نوجوان تصور میکردید فرق داشت؟
بلاخره جبهه جای بازیهای بچهگانه نبود من بارها در اطرافیانم و در آشنایان مجروحان و رزمندگان بسیاری را دیده بودم به همین دلیل دیدن صحنههای دلخراش برایم دور از تصور نبود اما آنجا واقعا جای دیگری بود با اینکه شهادت، مجروحیت، جانبازی و هزاران مشکل برای رزمندگان پیش میآمد، همه جانانه مبارزه میکردند و واقعا وطن، دین و ناموس گوهری بود که برای حفظش هراسی از مرگ نداشتیم. من به واقع ترسی در آن جا ندیدم حتی شوخی و مزاح بچهها نیز به راه بود. آنجا زندگی واقعی موج میزد و همه صعود میکردند.
آنجا اتفاقات وحشتناکی میافتاد و امکان داشت عزیزترین دوستانتان در مقابل چشمانتان شهید میشدند باز هم میگویید "زندگی در آنجا موج میزد"؟
بله. رزمندگان به حدی با خداوند پیوند خورده بودند که من بارها از شهدا شنیده بودم که زمان دقیق شهادتشان را خبر میدادند و حتی خداحافظی هم میکردند. ما به مزاح میگرفتیم و زمان میگذشت و درست در همان وقت یا شاهد شهادتشان بودیم یا خبر شهادتشان را میشنیدیم. آنها به معنای واقعی زندگی میکردند، هدف داشتند، برای هدفشان همه تلاشش را به کار میگرفتند و در آخر به لقاء الله میرسیدند. در میان همین شهدا اصغر که یک شهید اراکی بود را هرگز فراموش نمیکنم دیشبش گفت که بچهها من فردا شهید میشوم و همین هم شد.
ماجرای جانباز شدنتان چه بود؟
عملیات والفجر 10 بود و 10 روز بیشتر از زمان حضورمان در حلبچه نگذشته بود که بمباران هوایی شد. تنها راه ارتباطی ما با سایر رزمندگان بیسیم بود. در اولین فرصت دستور استفاده از لباس و ماسک داده شد و همه دست به کار شدند اما از آنجایی که فاصله سلاحهای شیمیایی از ما بسیار کم بود همه شیمیایی شدیم. همان موقع نیز در حال جنگ بودیم و با اسلحه میجنگیدیم اما بعد از شیمیایی شدنمان چند روزی بیهوش شدیم. صبح که چشمانم را گشودم در بیمارستان شیخ صالح بودم.
در چه وضعیتی بودید؟
خاطرم هست که صدایم به سختی در میآمد و چشمانم سوی دیدن
نداشتند. با اینکه در دوره آموزشی اطلاعاتی در باره گاز اشکآور داده بودند اما
تجربه واقعی آن متفاوتتر و دشوارتر بود.
این موضوع باعث شد که به زنجان برگردم و حدود یک ماه بستری باشم.
واکنش مادرتان به مجروحیت شما چه بود؟
جالب است بدانید که وقتی برادرم میخواست خبر مجروحیتم را به مادرم بدهد و از نتیجه کار میترسیده مادرم یک لحظه میگوید: کاش یوسف شیمیایی شده باشد اما بی دست و پا نیاید... . آنجا بوده که برادرم نفس راحتی میکشد و میگوید مادر آرزویت برآورده شده و یوسف شیمیایی شده است. مادرم فکر میکرد شیمیایی شدن بسیار راحت تر از جانبازی و قطع عضو است.
شما فقط در عملیات والفجر 10 حضور داشتید؟
خیر. عملیات والفجر 10، مرصاد و تک عراق به پادگانی در اهواز
شما بازهم به جبهه برگشتید! مگر شیمیایی نشده بودید چرا دوباره رفتید؟
در آن زمان به دلیل شیمیایی شدنم میتوانستم از خدمت سربازی معاف شوم اما قبول نکردم برادرنم هم در جبهه بودند و من تحمل ماندن را نداشتم.
آن موقع متاهل بودید؟
بله من با دختر داییام ازدواج کردم.
مادر و همسرتان با شما مخالفتی نکردند؟
خیر. مادرم که از اول کنارمان بود و از ما به خاطر راهی که انتخاب کرده بودیم حمایت میکرد. همسرم هم واکنش جالبی داشت چون پدرش یعنی داییام نیز بیش از 2 سال در جبهه بود او نیز علاقه داشت برود و بارها به من گفته بود که اگر پسر بودم من هم میرفتم. هنوز جمله مادرم در گوشم زمزمه میشود که گفت: "برو به خدا سپردمت".
از جبهه بگویید. چه طور جایی بود؟
من در تمام طول عمرم فقط در 2 جا اتحاد مردم را دیدم؛ اتحادی که انسجام و ایمان تکمیلش کرده بودند؛ سفر حج و جبهه. دیگر هیچ وقت این اتحاد و انسجام و ایمان را یکجا با هم در میان همه افراد حاضر در گروه ندیدم. روزهایی را در جبهه داشتیم که چند روز غذایی به دستمان نمیرسید گاه دشمن آذوقه را در مسیر از بین میبرد اما همت بچهها، دوستی تنگاتنگشان با خدا و با هم به حدی بود که مدیریت میکردیم. دورهمیهایی داشتیم که اکنون حسرتشان را میخورم. چقدر دعاهایمان با صفا بود، چقدر با هم بودنهایمان برایمان خاطره شد و چه رفاقتهایی که کم عمر اما پر ثمر بود. خاطرم هست بیشتر بچهها آرزوی شهادت داشتند و برخی میگفتند کاش شهید شویم اما اسارت نداشته باشیم. برخی میگفتند باید صبور باشیم و در هر شرایط خواست خدا را بپذیریم.
از همرزمانتان کسی هست که هنوز هم به فکر او باشید؟
بله سردار کاظمی، جلالی و چند تن از دیگر شهیدان را هرگز فراموش نمیکنم. اژدر نیز از دوستان قزوینیام بود که دلتنگش هستم؛ بچه با معرفت و شوخ طبعی که با صفا بود.
چرا آنها را فراموش نمیکنید؟
چون بارها از آنها معرفت دیدم. آنها فرمانده بودند و برای خود فرد مهمی محسوب میشدند اما همیشه برای جنگیدن در اول صف و برای کارهای دنیوی آخر صف بودند. هر زمان غذا میآمد آنقدر منتظر میماندند تا همه بچهها غذایشان را بگیرند و مطمئن شوند که کسی جا نماند بعد اگر غذایی میماند میخوردند. هر چه داشتند به رزمندگان میبخشیدند، تلاششان را میکردند و واقعا پای کار بودند. چه درسهای بزرگی آنجا میدادند که برای یک عمر آدم کافی بود.
جبهه چه داشت که همه شما را پابند خود کرده بود؟
مقاومت، عدالت و ایستادگی داشت. اگر مقاومت نداشتیم همه چیز بر باد رفته بود؛ هست و نیستمان. عدالت را که امام برایمان تدریس میکرد و بچهها در جبهه به نمایشش میگذاشتند و ایستادگی که ایثار را خلق نیکرد.
زندگی برای یک جانباز شیمیایی چه طور است؟
اگر بخواهم از وضعیت یک جانباز شیمیایی بگویم. عفونت ریه، کم بینایی فقط 2 مورد از عوارض شیمیایی شدنشان هست. برای خودم بارها اتفاق افتاده که تمام شب را به خاطر نفس نکشیدن بیدار بودم. به حدی سرفه کردم کردم که مرگ را از نزدیک دیدهام و گاه چشمانم سوی برای دیدن ندارند. اگر داروهایم را به موقع مصرف نکنم نمیتوانم به راحتی روز را به شب برسانم. اما من خدا را شکر میکنم او به من نعمتهای فراوانی داده. معتقدم اتفاقی برایم نیافتاده!
اگر بار دیگر مجبور به جنگ باشیم تصمیم شما چه خواهد بود؟
من اکنون نیز منتظر دستور رهبرم هستم هر چه ایشان امر کنند
من اطاعت میکنم. ما باید برای حفظ کشورمان صبور و جان بر کف باشیم. ما آرامش و
امنیت امروز را به آسانی بدست نیاوردهایم که به آسانی از دست بدهیم.
از نظر شما واکنش ما در وضعیت کنونی کشور چگونه باید باشد؟
ما روزهای بسیار سختتری را گذراندهایم. خدا را شکر که نعمات بسیاری را خداوند در اختیارمان گذاشته است. اکنون باید با صبر و تلاش کشور را پیشرفت دهیم. شاید گاه مردم به خاطر مواردی ناراضی باشند اما من یقین دارم که اگر تهدیدی برای کشور وجود داشته باشد همه مردم بار دیگر پای کار میآیند و با چنگ و دندان از داشتههای با ارزشمان حفاظت میکنند.