افتخار میکنم همرزم شهید باکری بودم/ جانبازی که به همه آرزوهایش دست یافت
نوید شاهد استان زنجان، 35 سال درد و رنج کشیده برای حفظ وطنش، خاکش، ناموسش. وقتی از جنگ حرف میزند میگوید دیگر آن دوران سخت و دشوار اما پر از احساس، معنویت، مردانگی و جوانمردی برایم تکرار نشده و نخواهد شد. چقدر برایم سخت بود که همرزمم که مدتها مثل برادر در کنار هم زندگی کرده بودیم در بغلم به ضرب گلوله جان بسپارد و من جز اینکه او را بر زمین بگذارم و برای دفاع به سوی دشمن بروم راهی دیگری نداشته باشم. چه صحنههای دلخراش که فقط و فقط برای داشتن ایرانی آباد برای امروز از مقابل چشمانمان رد شد و درد تا مغز استخوانمان شعله کشید.
محمدرضا رضایی جانباز 70 درصد و شیمیایی استان زنجان که تنفسش به سادگی نیست مدتها در دوران جنگ به عنوان بهدار و البته یک پا پزشک درمانگر همرزمان و حتی نزدیکان خود بوده و چه ها که از این جنگ ندیده است. او که سال 1343 پا به دنیا نهاده، دلش گرفته و از بی وفایی روزگار گله دارد اینکه گاه به فراموشی سپرده میشوند. متواضع و گشادهروست میگوید مال دنیا نمیخواهم اما کاش میشد آدمها قدر با هم بودنها را بیشتر بدانند و هرگز فراموش نکنند که امروز حاصل جانفشانیها و ایثار رزمندگان است. تمام وجودش شده جبهه، آن هم جبههای که به خاطرش حتی دست به بالا بردن سن و سال خود در شناسنامه زده است. او معتقد است؛ جانبازان شیمیایی روزهای سختی را پشت سرمیگذارند.
در ادامه گفتگوی خبرنگار نوید شاهد زنجان با محمدرضا رضایی جانباز 70 درصد را همراه باشید؛
جبهه جای جنگ بود و جنگ خون و خونریزی داشت، چه طور شد که رفتید؟
شاید خندهتان بگیرد از اینکه بدانید چه کارها که نکردم برای رفتن. پدرم بسیار مخالفت میکرد اما من آنقدر برای رفتن لجباز بودم که تمامی نداشت. دستکاری شناسنامه یکی از راهکارهایم بود و 3 یا 4 سالی سنم را افزایش دادم چون 16 سال بیشتر نداشتم. آنقدر رفت و آمد میکردم تا شاید قبولم کنند. حتی چیزهایی در کف کفش قرار میدادم تا قدم بلندتر به نظر برسد بلکه اجازه رفتن را بگیرم و فکر نکنند بچه هستم.
با مخالفت پدر چه کردید؟
راستش را بخواهید روزی که با دوستانم عازم شدیم،پدرم در شهر نبود چون شغلش کشاورزی بود و در روستای بلندپرچین ماهنشان مشغول فعالیت بود. قطعا اگر میدانست نمیگذاشت بروم.
از دوستان و همکلاسهای خود بگویید. آیا با شما همراه شدند؟
بلکه. من اتاقی داشتم که همیشه درس و مشقم را در آنجا تمرین میکردم. 10 نفر از دوستانم آمدند و در اتاق با هم همفکری کردیم که امام گفته جبههها را خالی نگذارید. این شد که از تحصیل و کار دست کشیدیم. حتی نواری را با صدای دوستانم در خانه پر کردیم و هر کسی نظر خودش را اعلام کرد. برای اعزام اقدام کردیم از آن تعداد 7 نفر رفتیم چون برای آن سه نفر مشکلاتی پیش آمد.
قبل از اعزام نیز فعالیت خاصی داشتید؟
بله من تقریبا بسیجی نیمه فعال محسوب میشدم.
چه چیزی در شما باعث میشد که با وجود مخالفت قاطع پدرتان باز هم اصرار بر رفتن داشته باشید؟
من چیزی از سیاست و این موارد نمیدانستم اما بسیار دلم میخواست مثل یک مرد واقعی وارد میدان جنگ بشوم و با تمام قوا اسلحه به دست بگیرم و رو به روی دشمن بایستم. در آنجا هم که بودم آرام آرام با سیاست و اتفاقاتی که در اطرافم رخ میداد آشنا شدم و دوست و دشمن را در عمل شناختم. مفاهیم و اطلاعات ارزشمندی در جبهه به ما انتقال پیدا میکرد که انسانیت را در وجودمان شعلهور میساخت. مثلا احکام و رساله به بهترین نحو ممکن در ما تزریق میشد و چون عصارهای شفابخش بر تار و پودمان مینشست و ما را پیش میبرد.
وارد جبهه که شدید در چه سمتی مشغول خدمت رسانی بودید؟
من قبل از حضور در جنگ دوره بهداری و پرستاری دیده بودم و در آنجا نیز چون در بهداری به نیروی نیاز داشتند به همین دلیل در سردشت مسئول درمانگاه شدم و کارم شد رسیدگی به حال و روز زخمیها. اما چقدر اتفاقات عجیبی که شاهد آن بودیم.
مثلا چه اتفاقاتی؟
در حالت عادی وقتی انسان کاری را چند بار تکرار میکند خستگی به سراغش میآید و نمیتواند با شوق و رضایت همچنان آن را تکرار کند. اما آنجا اینطور نبود هر روز باید خودمان را آماده میکردیم اما نمیدانم چه رمز و رازی بود که خستگی نداشتیم، به واقع کار میکردیم. اصلا همه رزمندگان تا حد توان تلاش میکردند اما هیچ وقت دلم نمیخواست برای مرخصی بیایم. خاطرم هست 6 ماهه اول سال به دلیل دوری مسیر و صعب العبور بودنش اصلا مرخصی در کار نبود بعد از آن هم با ناراحتی آن هم به دفعات بسیار کم میآمدم.
چگونه در بهداری کار میکردید؟ چون وضعیت آسیبدیدگان آنجا گاهی به شدت بد میشد.
خاطرم هستم دکتری در آنجا مرا دید و قرار شد آموزشهای لازم را به من بدهد حال و هوای جنگ برایش به حدی رعبآور بود که بیشتر آموزشها را طی 10 شبانهروز به من آموزش داد. او مرا به حدی تعلیم داده بود که در پزشکی استعدادم را نشان میدادم به حدی که بسیارها از بخیهزدنهایم تعجب میکردند چون سن و سالی نداشتم. آن پزشک بیشتر علم و مهارتی را که طی سالها زحمات و مطالعه بدست آورده بود در اختیارم گذاشت و آن پس برای خود یک پا دکتر شدم.
شما از دوران مدرسه و نیمکت و در واقع راحتی جدا شده بودید و در جبهه که محیطی جدی بود حضور داشتید، حتی یکبار پشیمان نشدید؟
اصلا برایم پیش نیامد که فکر کنم کاش این انتخاب را نداشتم. هنوز هم معتقدم بهترین انتخابم را کردم.
شما کار سختی در آن دوران داشتید چه چیزی شما را برای بودن در آنجا تا این حد حفظ میکرد؟
میدانید چه آن زمان و چه حالا وقتی به این مسئله فکر میکنم با قطعیت میتوانم بگویم که در آنجا اصلا هیچ یک از مشکلات دنیاییمان به یادمان نمیآمد انگار آنجا دنیای دیگری بود و واقعا هم همین طور بود انسانیت موج میزد. همه با تمام وجود آمده بودند و زمانش که میرسید کسی ترسی از اتفاقات پیرامونش نداشت. چه بسیار بودند افراد کم سن و سالی که همچون مردانی بالغ و دانا مقابل دشمن میایستادند و با اسلحههایی که واقعا حملشان برایشان دشوار بود چه مردانه میجنگیدند. این شرایط در حالی بود که ما تنها با یک کشور مبارزه نمیکردیم بلکه ابرقدرتهای خائن بسیاری تکیهگاه صدام شده بودند. اما خداوند به وعده خود عمل کرد و جبهه حق را تنها نگذاشت.
در میان همرزمانتان کسی بود که هرگز از خاطرتان فراموش نشود؟
بله. شهید باکری. او فردی بسیار خاص و ویژه بود. هرچه از شخصیت و منش او بگویم کم است. به حدی دوستداشتنی و عزیز بود که همه دوستش داشتیم. آرام بود و هوایمان را داشت و هیچ وقت ما را برای انجام کاری مجبور نمیکرد. حتی در سختترین شرایط هم بعد از آگاهسازی و اطلاعرسانی انتخاب را بر عهده خودمان میگذاشت. گفتههایش درست طبق قرآن بود و بدون سند حرفش را نمیزد. فرماندهی نمونه بود که همه با جان و دل حرفهایش را میپذیرفتند چون هیچ وقت غیر منطقی رفتار نمیکرد. با اینکه چیزهایی از او برایتان میگویم اما در واقع هیچ نگفتم و نتوانستم او را به خوبی برایتان معرفی کنیم. افتخار میکنم همرزم شهید باکری بودم.
چه صحنههایی برایتان دلخراش بود؟
به نظرم از همه چیز سختتر در آنجا این بود که همرزممان، کسی که مدتها با او زندگی کرده بودیم و آنقدر به هم خو گرفته بودیم که یک خانواده بودیم گاهی در آغوشمان جان میداد و ما حتی نمیتوانستیم بر بالنش بگرییم چرا که جنگ بود و سوگواری برایش معنی نداشت باید پیکرش را گاه نیمه جان رها میکردیم تا گروههای امدادی به حالش رسیدگی کنند و گاهی نیز پیکرش را برای همیشه بر روی خاک میگذاشتیم و پیش میرفتیم تا کشورمان در امنیت روزگار آینده را سپری کند. اما در کنار اینها اتفاقات خاصی در سنگر میافتاد که برایمان خاطره میشد.
مثلا چه خاطراتی؟
یک بار داخل یک سنگر کوچکی بودیم که به زور 5 نفر داخل آن جا میشد آنجا آرزوهایم را گفتم و واقعا همه آنها را خداوند به من هدیه داد.
چه آرزوهایی داشتید؟
اینکه از خدا خواستم اسیر نشوم، قطع عظو نداشته باشم، دلم میخواست یا شهادت قسمتم شود یا سالم بمانم و تحصیلاتم را ادامه دهم و اینکه همسری صالح نصیبم شود که خداونده همه را به من عطا کرد. آنروزها نمیدانستم شیمیایی شدن چه مشکلاتی دارد.
چه طور شد که شما در معرض سلاحهای شیمیایی قرار گرفتید؟
عملیات بدر بود که دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کرد من نیروهای تحت امرم را سریعا از محدوده خارج کردم تنها سه نفر از آنها در فضا قرار گرفتند من نیز برای حفظ جان آنها ماسکم را به یکی از آنها دادم. سعی کردم که خودم را از آسیب دور نگهدارم اما زمانی که در خودرو کنار هم بودیم به من نیز منتقل شد این موضوع باعث شد که چندین بار عمل جراحی شوم و نزدیک به یک سال در کشور آلمان تحت درمان قرار گیرم. این بیماری به واقع مدتهای طولانی مرا زمین گیر کرد و واقعا نتوانستم آن گونه که باید و شاید به خانواده خود رسیدگی کنم و همین موضوع مرا ناراحت میکند.
حرف دلتان را بگویید.
از بی وفایی روزگار گله دارم اینکه گاه آدمها یکدیگر را به فراموشی میسپارند. مال دنیا نمیخواهم اما کاش میشد آدمها قدر با هم بودنها را بیشتر بدانند و هرگز فراموش نکنند که امروز حاصل جانفشانیها و ایثار رزمندگان است. برای دیدار با خانوادههای شاهد و ایثارگر زمان بگذارند و آنها را در این روزگار تنها نگذارند. گاهی یاد کردنها امیدی در دل جانبازانی چون من که توان فعالیت همچون افراد عادی در جامعه را ندارند روشن میکند.
مصاحبه از: صغری بنابی فرد