شهیدی که خدا و خانواده خود را راضی کرد
به گزارش نوید شاهد از زنجان، شهید محرم بیاتی قیداری ششم فروردین ۱۳۲۳، در روستای حسین آباد از توابع شهرستان خدابنده به دنیا آمد. پدرش محمدعلی (فوت ۱۳۵۶) کشاورز بود و مادرش شکوفه (فوت ۱۳۵۷) نام داشت. در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت. کارمند جهاد سازندگی بود. سال ۱۳۶۲ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. به عنوان جهادگر در جبهه حضور یافت. سوم تیر ۱۳۶۷، در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش توپ به سر، شهید شد. مزار او در شهرستان زادگاهش واقع است.
تنها دختر خانه خاطرههایی را به یاد دارد که برایش با ارزشند روزهای همراه پدر در خاطرش به مانند درختی است که حالا بعد از گذشت سالهای سال و داشتن فرزندانی نیکو هر آن در ذهنش شکوفه میدهد اما این شکوفهها برایش رنگهای مختلفی دارند یکی وفاداری سبز، یکی عشق به خانواده سرخ ، دیگری صبر و شکیبایی آبی و ....
او مصیبتهای سختی را پشت سر گذاشته است و میگوید در کنار مادر و تنها برادرم کمتر نبود پدر را احساس میکردم اما بعد از فوت تنها برادرم با اینکه در خانه کلی مهمان داشتیم با شتاب بر مزار پدرم حاظر شدم آنجا بود که به معنای واقعی نبود پدرم را احساس کردم و چقدر برایم تلخ بود که شانههای پدرم برای هق هقهایم نبودند.
من و مادرم مدتها در شوک فوت برادرم که به دلیل بیماری در
جوانی از کنارمان رفت، بودیم. اما مدتی بعد مادرم گفت عزیزکم من و تو باید اول به
امید خداوند و دعای خیر پدر و برادر و در نهایت به امید هم ،زندگی را ادامه دهیم.
نجیبه عبدی همسر شهید که حالا سنی از او گذشته است و دردپای پیری امانش را برید با چهرهای آرام همچون دریایی که طوفانهای سهمگینی را تجربه کرده است لبخند بر چهرهاش مینشیند. او به معنای واقعی از همسرش راضی است همان آرزویی که هزاران زن تمنایش را دارند. او هر چند مدت بسیار کوتاهی را در کنار همسر بوده و یکه و تنها 2 فرزند سالم و صالحش را بزرگ کرده و در نیمه راه پسر خود را به صاحب اصلی داده است اما چنان رضایتی از همسرش دارد که شاید نتوان به راحتی راوی آن بود.
گذر از رنج سالها چین و چروکهای بسیاری را در چهرهاش نقاشی کرده اما صبر و بردباری این بانو که دخترکی کم سن و سال به خانه شوهر آمده مثال زدنی است. همان نو عروسی که همسر به کارهای خانه او افتخار میکرد و با فراغ بال، عدهای از آشنایان را مهمان غذای خانهشان میکرد و به همه گان میگفت شاید سنی نداشته باشد اما دانایی و مهارتهایش نظیر ندارد و من به وجودش افتخار میکنم.
چند ساعتی را مهمان خانه، تنها فرزند شهید محرم بیاتی قیداری میشوم و گفتگویی را با آنها آغاز میکنم.
انگار تک تک خاطرات در ذهنش برگ میخورند طوری کلمات را بیان میکند که انگار همین دیروز همسرش را راهی جنگ کرده است همسری که در جهاد کشاورزی به عنوان راننده خدمت میکرد؛ اوایل انقلاب بود که کاروانی به سوی جبهه میرفت و من نیز هر دو فرزندم را داشتم پسرم در بغلم بود و دست دخترم را برای راهی کردن پدر در دستم گرفته بودم. چشمانم پر اشک شده بود، رو کرد به من و گفت ناراحت نشو من در جبهه به یاد فرزندانمان هم نمیافتم آنجا بهشت دیگری است. اما پسرم به دلیل وابستگی به پدر همچنان گریه میکرد و هرچه تلاش کرد تا دل او را برای لحظهای آرام کند نشد. انگار او از نتیجه کار پدر خبر داشت و دست آخر شاید همین بی تابی بود که بعد از سالها او را به قافله پدر رساند.
وی چادر خود را جابه جا میکند؛ او راننده جهاد سازندگی بود 6 ماه در جبهه بود و 3 ماه در کنار ما. مادرش به طرز عجیبی قرآن قرائت میکرد و مجالس قرآن در منزل مادر همسرم به پا بود. پدرش نیز فرد منصف و منطقی بود. یادم میآید که مادرش در روز عاشورا فوت کرد. در آخرین لحظه نیز قرآن قبل از مرگش را خودش به خوبی تلاوت کرد.
از قمهزنی تا شهادت
به فکر فرو میرود تا واقعهای را دقیقتر روایت کند؛ قبلتر ها قمه میزد یکبار شدیدتر از دفعات قبل بود. خونریزی شدیدی داشت. هر کاری که از دستمان بر آمد تا صبح روز بعد انجام دادیم اما همچنان خون جاری بود. رنگ به رخسار نداشت قوایش نیز تحلیل رفته بود. دیگر ترس وجود همه ما را گرفت. گفتم باید نزد دکتر ببریمش. اوضاعش وخیم میشود. اما او گفت من در راه امام حسین(ع) این کار را کردهام و دکتر نخواهم رفت. دقیقا به خاطر دارم در الله اکبر صبح بعد خون ریزی قطع شد. بعد ها گفت بین خودم و امام حسین(ع) نذری کردم که پسرم بدنیا بیاید و در مقال منزلمان به عشق ایشان سیاه به تن کند و زنجیر بزند و خیرات چای بدهد. از سال بعد دیگر قمه نزد. فرزند پسرمان متولد شده بود. همسرم از آن پس گفت من دیگر قمه نخواهم زد این خون باید در راه امام حسین(ع) اهداء شود.
او که به لحاظ سنی کوچکتر از همسر بوده است میگوید: 3 سال در کنار مادر و پدر همسرم زندگی گذرانیم انسانهای شریفی بودند و واقعا این شرافت فرزند نیکو سرشتی را پرورش داده بود. سپس به خانهای که همسرم در قیدار خریده بود رفتیم و ساکن شدیم. جالب است برایتان بگویم که در زمان ازدواج با او پدرم به قدری از او و خانوادهاش مطمئن بود که از من که دختری 11 یا 12 ساله بودم نظری برای ازدواج با او نخواست. درست است که آن روزها نوجوانی بیش نبودم و در کنار او که شبیه پهلوانان بود ریز دیده میشدم اما حالا احساس میکنم که غم دوری از همسر و فرزندم مرا به لحاظ جثه کوچکتر از آن موقعها کرده است.
او بسیار خانواده دوست و مهربان بود. من مدتها اسمش را نمیگفتم. خجالت میکشیدم. برای شنیدن اسمش از زبانم مرا به مشهد برد و گفت تو تا به حال نام مرا بر زبانت نیاوردهای تو را اینجا آوردهام که از این پس نامم را صدا بزنی هر چه کردم نتوانستم از گفتن نامش طفره بروم بلاخره نامش را بر زبان آوردم و او بسیار خوشحال شد انگار دنیا را به او داده بودند.
آرام میگیرد انگار موضوع مهم و بی شک در ذهنش یادآوری میشود؛ خیلی از او راضی بودم همیشه مایه سربلندیام بود. بسیار هوای خانواده و بزرگترها را نگه میداشت. مثلا وقتی از جبهه برای مرخصی به خانه میآمد و زمان بازگشت فرا میرسید مراقب بود خواهرش بازگشتش به جبهه را متوجه نشود همیشه میگفت او دل نازک است و به خاطر اتفاقاتی که تجربه کرده راضی نیستم بیش از این اذیت شود.
شهید محرم بیاتی قیداری که در هنگام شهادت صاحب دو فرزند معصومه و علی بود روزهای ارزشمندی را با دختر 8 سالهاش گذرانده است، همسرش درباره عشق او به جبهه میگوید: همسرم وقتی بی تابیهای مرا میدید میگفت: عزیزم جبهه آنقدر برایم زیبایی دارد که همه چیزهای دنیایی را در آنجا فراموش میکنم. جبهه گلستان است و همه جوانان با اشتیاق در این گلستان حاضر میشوند. اما وقتی کنار شما هستم خدا را شکر میکنم که فرزندان، همسر و خانواده ارزشمندی را به من عطا کرده است.
او با اطرافیان خیلی مزاح میکرد و ارتباط بسیار خوبی با اطرافیان داشت به همین دلیل زمانی که شهید شد بسیاری ناراحت بودند و غم دوریاش از چهره همه ما مشخص بود.
به من سفارش کرده بود که اگر شهید شود در خانه برایش گریه کنم و به هیچ وجه کنار دیگران از خودم ضعف نشان ندهم. میگفت باید برای شهادتم دعا کنی و آن را برای خودت افتخار بدانی.
روزی پاسداری به در منزلمان آمد هر بار چنین اتفاقی میافتاد رنگ از چهرهمان میپرید و شهادت در ذهنمان حتمی میشد. شب قبل از ورود پیکرش خوابش را دیدم که میگفت آمدهام به بچهها سری بزنم. وقتی پیکرش آمد درست همانطور که خواسته بود رفتار کردم اما در درونم میدانستم که همه عشقم، زندگیام، تکیهها زمینیام، پدر فرزندانم را تقدیم خدا کردم. امانتی که به دست صاحب اصلیاش رسید.
معصومه تنها فرزند خانواده فعلی که برادرش علی را به دلیل بیماری چند سالی است از دست داده و حالا مادر و دختر اول به امید خدا و بعد به امید دعای خیر پدر تا به امروز با از دست دادن عزیزانشان کنار آمدهاند.
او آخرین دیدار خود با پدر را زمان گرفتن کارنامه خود از
مدرسه میداند؛ 8 سال بیشتر نداشتم منتظر پدرم بودم که بیاید و با هم به مدرسه
برویم. در راه به من گفتم به خاطر تو برگشتم که اینقدر منتظرم بودی و در نامه نوشته
بودی منتظرم هستی تا کارنامهات را بگیری.
ایثار شهید برای خوشحالی دختر
چقدر خوشحال میشد وقتی کنارش نماز میخواندم. خودش نماز خواندن را یادم داد میگفت من بلند میخوانم و تو هم تکرارش کن. مهربانیاش بی حد و مرز بود و همیشه در کنارم مثل یک دوست رفتار میکرد. یادم هست عادت کرده بودم که روز پاهایش میایستادم و او راه میرفت و من از این کارش لذت میبرد. یک روز که از جبهه برگشته بود به رسم عادت همین کار را کردم و در راه روی پاهای او به خانه آمدم. بعد متوجه شدم که پاهایش سوخته بود اما لام تا کام چیزی به من نگفت تا من مثل همیشه از بودنش بدون دلهره و ناراحتی لذت ببرم. او درد را تحمل کرد تا تنها دخترش طعم شیرین ایثار پدر را بچشد و او را برای همیشه در ذهنش همچون یک قهرمان بداند.
اشکی در چشمانش حلقه میزند و میگوید: زمانی که برادرم به دلیل بیماری فوت کرد اولین جایی که رفتم سر مزار پدرم بود چقدر بعد از این اتفاق، نبود پدر امانم را بریده بود چقدر بودنش را لازم میدانستم من که سالها به عشق اینکه پدرم شهید است و افتخاری برای همه ما بوده و هست در کنار خانوادهام و به امید دعای خیر پدر روزگار گذارنده بودم حالا یک آن خودم را تنها میدیدم و چقدر آنروز بر سر مزارش گریه کردم و حرفها داشتم برای گفتن.
پدرم یکی از بهترین پازلهای زندگیام بود که نامش، یادش، جسارتش و دعای خیرش زندگیام را همیشه از آسیبها حفظ کرده است. حالا نیز به یاد او و ابراهیم گنجخانلو پدر همسرم که او نیز شهید شده هر هفته روزهای دوشنبه حوالی سال 15 ظهر در حسینیه این دوشهید مراسم قرائت قرآن، عزاداری و جشنهای مذهبی برگزار میکنیم. تا کنون برکات بسیاری نصیب خانوادهام و مردمی که در مراسمها حضور داشتهاند شده است.
هربار که برایمان نامه می نوشت بعد از نوشتن حرفهایش شکلهایی را برای من، برادرم و مادرم می کشید و آنجا هم مهرش را از ما دریغ نمی کرد.
برای دختر 8 ساله این مصاحبه که حالا مادر چند فرزند است آنقدر پدر ارزشمند بوده و هست که برای لحظاتی گریه امانش را میبرد و به یاد روزهای بودن و نبودن پدر هق هق میزند. پدری که حالا از عرش به او نگاه میکند و عاقبت بخیری او و خانوادهاش را از خداوند میخواهد.
مصاحبه از: صغری بنابی فرد