نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: نبودی که ببینی در مورد امام چی می گفتند. فرزاد اخم کرد و گفت: با دعوا که چیزی درست نمیشه. باید در عمل نشون بدی امام بر حقه، نه با کتک. دست فرزاد را فشردم. ما نمی تونیم تحمل کنیم بهمون توهین بشه.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

 

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.

 

در برش چهاردهم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

 

 

نزدیکی های انقلاب  در امیدیه بودیم. کارگران به دستور امام خمینی اعتصاب کردند و کارها خوابید. ارتش به کمک همافران نیروی دریایی وظیفه ی استفاده از چاه های نفت و بهره برداری ها را به عهده گرفت تا استخراج و صدور نفت تعطیل نشود. وظیفه ی ما حفظ و نگهداری چاه های نفت بود، به همین دلیل با مردم درگیری نداشتیم. از گوشه و کنار می شنیدیم که مردم شبها در مسجد جمع می شوند و برای تظاهرات برنامه ریزی میکنند. بعضی وقتها سربازان مامور به خدمت که از لشکر پیاده ی خرم آباد آمده بودند، با تظاهرات کنندگان درگیر می شدند. یک شب در آذر ماه 1357 مسؤول حکومت نظامی، سرگرد ظهورفرد روحانی مسجد را به مقرّ حکومت نظامی دعوت کرد و به او گفت در سخنرانی های خود به شاه بد و بیراه نگوید. امام جماعت مسجد در جواب گفت: اگه من از معاویه بگم، شما فکر می کنین که به پدر شاه توهین میکنم. اگه به یزید توهین کنم، فکر می کنین منظورم شاهه. پس چه بهتر که رُک حرف هام رو بگم.

سرگرد ظهورفرد سخت نگرفت و او را به خانه اش فرستاد.

یک روز توی پادگان، برچلو با گروه های مخالف انقلاب در ارتش دعوا کرد و مخالفان امام را حسابی کتک زد. ما نه تنها جلوی برچلو را نگرفتیم بلکه خودمان هم وارد دعوا شدیم. آن روز فرمانده فرزاد دستم را گرفت و مرا به گوشه ای کشید. توی گوشم گفت: عرفان از تو بعیده، چرا اجازه دادی حشمت برچلو دعوا کنه؟

- نبودی که ببینی در مورد امام چی می گفتند.

فرزاد اخم کرد و گفت: با دعوا که چیزی درست نمیشه. باید در عمل نشون بدی امام بر حقه، نه با کتک.

دست فرزاد را فشردم.

- ما نمی تونیم تحمل کنیم بهمون توهین بشه.

فرزاد نفس عمیق کشید و سرش را تکان داد. زیر لب زمزمه کرد: هیچ کس حقّ توهین به امام رو نداره.

به غروب آفتاب زل زدم.

- الان برچلو کجاست؟

فرزاد نگاهم را دنبال کرد.

- تو بازداشتگاه.

به طرف گروهان قدم زدیم. فرزاد گفت: با سروان نصیری صحبت کردم، قراره صبح آزادش کنن.

سوز سرمای زمستان به صورتم خورد.

- اگه تو جای ما بودی چی کار میکردی؟

فرزاد یقه اورکتش را باز کرد و گفت: منم دعوا میکردم. حق ندارن به امام چیزی بگن.

به فرزاد نگاه کردم و لبخند زدم.

- انقلاب پیروز میشه و امام برمیگرده، مگه نه؟

فرزاد دستهایش را به هم مالید و گفت: حق همیشه پیروز میشه.

دانه های باران روی لباسم نشست. نفس عمیق کشیدم. سرمای زمستان توی سینه‎ام پر شد. توی سکوت قدم هایمان را محکم و بلند برمی داشتیم.

قرارگاه اصلی گروهان به فرماندهی سروان سیاوش نصیری، هنگام حکومت نظامی، در امیدیه ی آغاجاری قرار داشت و وظیفه ی آن حراست از چاه ها و دستگاه های بهره برداری نفت بود. یک روز، فرمانده سروان نصیری مرا به دفترش خواست. به دفتر فرماندهی رفتم و احترام نظامی گذاشتم. فرمانده دست روی شانه ام گذاشت. آزاد باش ایستادم. با دست اشاره کرد روی صندلی بنشینم.

- فردا برای بررسی تانکها به آبادان برو.

گفتم: میترسید مردم به چاه های نفت حمله کنن؟

فرمانده عصبانی شد.

- عرفان! تو اوّلین فرصت برو آبادان.

سینه ام را جلو دادم و گفتم: بله قربان.

فرمانده گلویش را صاف کرد.

- حکومت نظامی ... .

دست هایم را به هم قفل کردم.

- ولی قربان نیروهای آبادان ... .

فرمانده جابه جا شد. حرفم را قطع کرد و گفت: مساله تانکها مهمه.

تلفن روی میز فرمانده زنگ زد. فرمانده اشاره کرد، بیرون بروم.

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده