برش سیزدهم کتاب "روی جاده رملی"/ نامه فرمانده تیپ
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.
در برش سیزدهم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
پس از ازدواج، در اواخر شهریور ماه 1357 از طریق سلسله مراتب فرماندهی درخواست خانه سازمانی در دشت آزادگان کردم، ولی موافقت نشد. این درحالی بود که همه افسران ارشد و جزء در خانه های سازمانی زندگی راحتی داشتند، ولی درجه داران، در یک آپارتمان صد متری، دو خانواده، با هم زندگی میکردند.
با اینکه من درجه دار و همسرم معلم بچّه های نظامیان بود، اجازه استفاده از خانه های سازمانی را نداشتیم. وسایل زندگی ام را از تبریز به پادگان دشت آزادگان آورده بودم. در انتهای خانه های سازمانی که آپارتمان های مجردی قرار داشت از یک سالن خالی به عنوان آشپزخانه استفاده میکردند. به ناچار مجبور شدم اثاثیه را در آنجا جمع کنم و خودم و همسرم به خانه ی یکی از دوستانم رفتیم. فردای آن روز، وقتی فرمانده از ماجرا باخبر شد، دستور داد زندانی ام کنند. من دوازده روز در زندان ماندم.
در زندان پادگان دشت آزادگان دو نوع زندانی وجود داشت، یکی زندانیان با جرم های سنگین و دیگری زندانیان انضباطی. من در کنار زندانیان با جرم های سنگین بودم. وقتی به داخل سوله رفتم، گوشه ای نشستم. یکی از آنها که محاسن سفید داشت، نزدیکم شد و پرسید: برای چی اینجایی؟
به دیوار سرد و نمور زندان تکیه دادم و گفتم: به خاطر یه اتاق خالی!
پنج نفری که آنجا بودند به من خندیدند. بهشان اخم کردم. زندانی مسن دستش را روی شانه ام گذاشت.
- به دل نگیر، منظوری ندارن. آخه همه ی اینها جرم های سنگین دارند؛ مثلاً اون استواری که گوشه نشسته، با نفربر شنیدار، توی مانور از روی شش نفر رد شده و چند نفر رو کشته.
چشم هایش بین افراد می چرخید.
- اون یکی هم که کنارش دراز کشیده، قایق نیروی دریایی رو فروخته. خود من هم به روی فرمانده اسلحه کشیدم.
لبخند زد و گفت: باورمون نمیشه تو به خاطر این بی انضباطی کوچیک، با ما هم بند شده باشی!
روز دوّم که در زندان بودم درجه دار مسؤول رکن یکم تیپ، استوار حسین صدیقی به ملاقاتم آمد. نامه ای نشانم داد و گفت: این چه کاری بود کردی عرفان؟
به نامه ی توی دستش زل زدم.
- چاره ای نداشتم.
استوار صدیقی، آهی کشید و گفت: فرمانده تیپ، سرهنگ یعقوب حسینی از فرمانده لشکر92 زرهی اهواز درخواست کرده که این درجه دار خاطی؛ یعنی تو رو به علت اشغال غیر قانونی خونه های سازمانی، از ارتش شاهنشاهی اخراج کنه.
آب دهانش را قورت داد. کمی مکث کرد و گفت: دوّم؛ این درجه دار بی انضباط، یک درجه تنزل درجه شود و سوّم اینکه خواسته به صورت بلاعوض به اهواز یا دزفول منتقلت کنند.
نامه را جلو چشمم گرفت.
- فرمانده لشکر اگه تنبیه اوّل و دوّم رو رد کنه، حتماً تنبیه سوّم رو تصویب میکنه و منتقل میشی.
نامه را از دست صدیقی قاپیدم. روی میز انداختم و گفتم: هر کاری میخوان، بکنن. کارمند بانک سپه تو خونه های سازمانی ارتش خونه داره، اون وقت من باید وسایلم گوشه خیابون بمونه؟
توی فکر رفتم. تنها کاری که می توانستم بکنم نوشتن نامه بود. به صدیقی گفتم: تو فقط یه کاغذ و خودکار به من بده.
از صدیقی کاغذ و خودکار را گرفتم. نامه ای به فرمانده لشکر نوشتم و یکی از دوستانم آن را به فرمانده لشکر رساند. بعد از چند روز، یک سرهنگ دوّم از ستاد لشکر به ملاقاتم آمد. حالم را پرسید و من هم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. این سرهنگ دو گزارشی از دیدار من تهیّه کرد و به فرمانده لشکر، تیمسار سرلشکر شمس تبریزی داد. او با دانستن کل ماجرا و این که همسرم توی شهر غریب در خانه ی دوستانم مانده است، به من حق داد و من بعد از دوازده روز آزاد شدم.
پس از آزادی به خاطر اتّفاقات پیش آمده و اینکه روزهای اوّل زندگی مشترکم در زندان گذشت، ناراحت بودم. حشمت الله بُرچلو و احمد فرزاد، فرمانده گروهان که هر دو از دوستانم بودند؛ دلداری ام می دادند و می گفتند صبر کنم. آنها می گفتند این بی عدالتی ها بی جواب نمی ماند و به زودی انقلاب میشود. این ماجرا اوّلین برخورد نزدیک من و فرزاد بود. پس از آن، روزها چند ساعت در اتاق فرزاد می نشستم و با هم صحبت می کردیم. حرفهای فرزاد به من روحیّه داد و باعث شد با وجود همه ی تبعیض ها تصمیم گرفتم به دانشکده ی افسری بروم. ولی با توجّه به اینکه دیپلمه های زیادی قبل از من درخواست رفتن به دانشکده افسری را داده بودند، نتوانستم وارد دانشکده بشوم.