نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب " چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: آن قدرها هم که خیال می‌کردیم بزرگ نشده بودیم. امّا با این سفرهای مجردی، احساس می‌کردیم برای خودمان یک پا مرد شده‌ایم. از خوش‌حالی دل توی دل‌مان نبود.

 

به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.

 

خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیات‌تبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.

 

شهید حمید احدی فرمانده خط‌‌شکن گردان حضرت امام‌سجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.

 

در بُرش سیزدهم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:

 

از زیر قرآن رد شدیم که خاله یادش افتاد یک چیزی را فراموش کرده توی ساک‌مان بگذارد. دوید طرف اتاق و با یک دبّه توی دستش برگشت. آن را توی نایلونی پیچید و به زور در ساک مصطفی جا داد.

- ماست چکیده اس! درشو کیپ کردم که نریزه.

هرسه مخالفت کردیم. آن‌قدر تنقّلات و وسایل برای‌مان گذاشته بود که نمی‌توانستیم ساک‌های‌مان را برداریم. بدون توجّه به مخالفت ما زیپ ساک را کشید و برای چندمین بار رو به من گفت: «مرتضی جان! کاش یه خبر به مامانت می‌دادی! اگه بعداً بفهمن ناراحت می‌شنا.»

من هم برای چندمین بار همان جواب تکراری را دادم.

- از زبون شما بشنون ناراحت نمی‌شن.

حمید گفت: «ممکنه الآن بفهمن و نذارن بریم. شما زحمت خبر دادنشو بکشین دیگه.» 

گیتی با کاسه‌ای آب کنار در ایستاده بود. خاله پسرهایش را بوسید، دعا خواند و دورمان فوت کرد.

- مرتضی! بچّه‌ها رو بعد از خدا به تو می‌سپرما!

مصطفی گفت: «خیال‌تون راحت، ما دیگه بزرگ شدیم.» 

آن قدرها هم که خیال می‌کردیم بزرگ نشده بودیم. امّا با این سفرهای مجردی، احساس می‌کردیم برای خودمان یک پا مرد شده‌ایم.  از خوش‌حالی دل توی دل‌مان نبود.

پشت سرمان آب پاشیدند و راهی شدیم. وقتی رسیدیم تهران، هوا تاریک شده بود. به طرف گاراژ «ناصرخسرو» راه افتادیم. گفتند که اتوبوس تهران- مشهد فردا صبح حرکت می‌کند. همان اطراف پرسه زدیم و توی پارکی که روبه‌رویش در بزرگی بود، ساک‌های‌مان را زیر سرمان گذاشتیم و خوابیدیم.

صبح زود حمید سراسیمه بیدارمان کرد.

- مصطفی! دایی مرتضی!  بلند شین تا دست‌گیرمون نکردن.

با دستش نوشته‌ی سردر بزرگ را نشان‌مان داد. خدای من! جلوی بازداشت‌گاه خوابیده بودیم. همان در بزرگی که فکر می‌کردیم یک خانه‌ی ویلایی است. ساک‌های‌مان را برداشتیم و از آن‌جا زدیم به چاک. یک ساعت زودتر به گاراژ رسیدیم، اتوبوس هنوز پر نشده بود.

توی راه، وقتی یاد شب گذشته می‌افتادیم. سر تکان می‌دادیم و می‌خندیدیم.

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده