دانشگاه نرفت و گفت «جنوب مرا صدا میزند»
به گزارش نوید شاهد زنجان، شهید عباس منتخبی یکم خرداد ۱۳۴۴ ، در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش فضایل، خواربار فروش بود و مادرش فاطمه نام داشت. دانشجوی دوره کارشناسی در رشته برق بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. سی ام دی ۱۳۶۵ ، با سمت غواص در شلمچه به شهادت رسید. پیکرش مدت ها در منطقه بر جا ماند و دهم خرداد ١٣٨٠ ، پس از تفحص در مزار بالای شهرستان زنجان به خاک سپرده شد. خواهر شهید درباره او تعریف میکند؛ عباس از هر قشری دوستی داشت و تعاملاتش به نحوی بود که با همه رفاقت میکرد گاهی کارهایی میکرد که از رفاقت هم فراتر میرفت. عباس در دوره هنرستان خود دوچرخه داشت و آن زمان وضعیت مالی مردم به نحوی نبود که همه دانش آموزان دوچرخه داشته باشند. اما عباس طوری برنامه ریزی می کرد که همه دوستانش سوار دوچرخهاش بشوند برای همین در دل دوستانش جا باز کرده بود و او را بسیار دوست داشتند و هنوز هم وقتی اعضای خانواده ما را میبینند از معرفت عباس خاطرات بسیاری تعریف میکنند.
در ادامه گفتگوی خبرنگار نوید شاهد با صغرا منتخبی خواهر شهید عباس منتخبی را دنبال کنید.
خواهر شهید با اشاره به اینکه من فرزند نخست و عباس فرزند دوم خانواده بود بیان میکند: عباس قبل از اینکه در آزمون دانشگاه قبول شود هم در دوره هنرستان به جبهه اعزام شده بود. آن روزها رفتن برای دفاع از میهن، دین و ناموس برای اغلب جوانان یک تکلیف شرعی بود یعنی با جان دل برای این کار داوطلب میشدند. عباس برای رفتن شناسنامهاش را هم دستکاری کرده بود که به خاطر سن او مانع رفتنش نشوند.
وی ادامه
میدهد: ما در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بودیم و پدرم از همان ابتدا یک هیئتی بود.
من هم از روی علاقه کلاس اول که بودم چادر به سرم میکردم. همانگونه که اکنون جوانان
برای دفاع از حرم داوطلب میشوند در دوران جنگ که کشورمان نیاز به جانفشانی نیاز داشت،
جوانان هم در خط اول حاضر بودند.
جنوب به من بیشتر نیاز دارد
وی با اشاره به قبولی شهید منتخبی در دانشگاه میگوید: خانواده برای ادامه تحصیل عباس با او مدتها صحبت کردند و بسیار دوست داشتند درساش را ادامه دهد. عباس هم از همان اول با علاقه درس میخواند و همیشه موفق بود برای همین هم به لطف خدا در آزمون قبول شد و در رشته مهندسی برق تبریز پذیرش گرفت. خاطرم هست در خانه پارچهای داشتیم و عباس برای شروع دوره دانشگاه از آن برای خود کت و شلواری سفارش داده بود. مادرم هنوز هم آن کت و شلوار را به یادگار دارد. او ثبت نام کرد. اما حال و روز عباس نمیدانم چه بود و در دریای وجود او چه موج میزد که خالصانه به خانه آمد و گفت میخواهم به جنوب برم. همه ما هاج و واج او را نگاه کردیم پدر و مادرم با او صحبت کردند که عباس جان تحصیلت هم مهم است و تو باید آن را ادامه دهی. معلوم نبود چه ندایی او را به سمت جبهه و جنوب میبرد. اما او آرام گفت جنوب در شرایط فعلی به من بیشتر نیاز دارد. حرفش حق بود و خانواده هم راضی شدند.
شهید عباس
منتخبی یکی از غواصان شهید استان زنجان است و خواهرش در این باره میگوید: زنجان هیچ
دریایی نداشت نمیدانم عباس چه طور شده بود که در حین جنگ دورههای غواصی را گذرانده
بود و آنطور دریا دل به آب میزد.
اراده عباس
وی با
اشاره به اینکه برادرم بسیار مصمم بود، تعریف میکند: عباس اراده عجیبی داشت. خاطرم
هست یک دوره او زخم معده شدید گرفته بود و نزدیکانم او را نزد دکتری برده بودند. دکتر
به عباس گفته بود که باید از خوردن برخی موارد خودداری کند و به جایشان اقلام دیگری
را مصرف کند. این تجویز دکتر شاید برای چند ماه بود اما دقیق میدانم که عباس یک سال
تمام طبق گفته دکتر رفت و دست از تمام دوست داشتنیهایش کشید. او در هر کاری تلاش بی
پایانی داشت و تا به هدفش نمیرسید دست بردار نبود.
دوچرخه
دوران
تحصیل او برای دوستانش پر از خاطره است، خواهر شهید با بیان این جمله ادامه میدهد:
دوستان عباس خاطرات بسیاری از او دارند. عباس در دوران هنرستان یک دوچرخه داشت آن زمان
هم همه دانشآموزان دوچرخه نداشتند. دوستان عباس تعریف میکنند که او نوبتی طوری برنامهریزی
میکرد که دوستانش سوار دوچرخه او شوند. این کارهای معرفتی عباس در رفاقت دوستانش را
نسبت به او مهربانتر میکرد و اینگونه بود که او در دل آنها جایگاه خاصی داشت. او همیشه
سازش میکرد و آرامش را بوجود میآورد.
دیدار به یادماندنی با عباس
صغرا منتخبی یکی از خاطرات خود را چنین روایت میکند: مدتی بود که به عنوان امدادگر به دزفول اعزام شده بودم. جنگ و خون و درگیری را با تمام وجودم حس میکردم. می دانستم که بودنم در آنجا ضروری است و واقعا با علاقه رفته بودم اما گاهی دلم برای خانوادهام تنگ می شد. از طرفی هم برقرار تماس دشوار بود و تلفن به راحتی در دسترس نبود. مدتی از خانوادهام بی اطلاع بودم. دل تنگی تأثیر زیادی روی من گذاشته بود.
وی ادامه میدهد: روزی در خوابگاه بودم که صدایی از بلندگو اعلام کرد: «خواهر منتخبی درب ورودی ملاقات». تعجب کردم. با خودم گفتم خیر باشه! یعنی کی اومده؟ من که اینجا کسی رو ندارم! چادرم را سر کردم و بیرون رفتم. طول مسیر را تا در ورودی به این فکر بودم که قرار است چه کسی را جلوی در ببینم.
این بانو با بیان اینکه احتمالات زیادی از ذهنم می گذشتند و خط می خوردند. هیچ کدامشان معقول به نظر نمیرسید. قدم هایم را سریع تر برداشتم. کم مانده بود تا برسم. نزدیک در که شدم دیدم برادرم عباس است. فکر میکردم اشتباه می کنم، عنوان میکند: چند بار پلک زدم و دوباره دقیقتر نگاه کردم. اشتباه نمیکردم. عباس بود. چند نایلون میوه در دستش بود. سمتش دویدم. او هم با عجله به طرفم آمد. چادر از سرم رها شد و باد آن را برداشت و در هوا رقصاند. نایلون میوه هم از دست عباس رها شد. میوه ها مثل تیله های رهاشده به سمت ما روی زمین غلتیدند.
وی میگوید: به عباس که رسیدم بغلش کردم. بوی پدر و مادرم را میداد. بوی برادرها و خواهرهایم. بوی شهرم. انگار سالیان سال ندیده بودمش. دلم نمیخواست از خودم جدایش کنم. با دیدنش دل تنگی هایم کمتر شد. بعد از آن دیدار مصم متر از قبل به امدادگری ادامه دادم.
مصاحبه از: صغرا بنابی فرد