شیرزنان شهر من، زنجان(2)
نوید شاهد – "پیچیده شمیم‌ات همه جا ای تن بی سر، چون شیشه عطری که درش گم شده باشد" این شعر در وصف سالار شهیدان امام حسین(ع) است که درباره شهید "کاظم بیگلی" یکی از عاشقان این امام نیز صدق می‌کند و عطر پیکر او تمام شهر زنجان را در بر‌می گیرد.


به گزارش نوید شاهد زنجان، "امیدی نیست، زنده نمی ماند" اینها جملاتی است که در وصف حال همسر شهید کاظم بیگلی از سوی پزشکان گفته شده بود. کبری قربانی همسر شهید "کاظم بیگلی" 4 فرزند خود را بعد از شهادت همسرش با دشواری های بسیار پرورش داده و آنها را به مقاطع تحصیلی بالایی می رساند و اکنون هر یک از فرزندانش موفقیت هایی را کسب کرده‌اند. او که در زمان حضور همسرش مقطع دیپلم را داشته، پس از شهادت همسرش همراه با مسایل مختلف زندگی و رسیدگی به فرزندان و تربیت ثمرات صالح زندگی خود، مقاطع کارشناسی و کارشناسی ارشد را نیز کسب می‌کند. مدت ها به عنوان دبیر و مدیر مدرسه بوده و اکنون در زمان کرونا نیز مدرس قرآن به دانش‌آموزان و بزرگسالان است و بارها موفق به کسب مقام های استانی و کشور در رشته های مختلفی قرآنی شده است. همچنین داوری مسابقات قرآنی را نیز برعهده می‌گیرد. او از چاپ کتاب زندگی مشترک خود با شهید بزرگوار و وقایع روزهای جنگ در آینده نزدیک خبر می‌دهد. آنچه می خوانید بخشی از مصاحبه خبرنگار نوید شاهد با این بانوی نخبه زنجانی است.

در ادامه این گفتگو را همراه باشید.

**شهید "کاظم بیگلی" دوم آذر ۱۳۳۲‏، در شهرستان زنجان ‏به دنیا آمد. پدرش علی اکبر، کارگر شهرداری بود و مادرش سکینه نام داشت. تا چهارم متوسطه درس خواند. سال ۱۳۵۳ ‏ازدواج کرد و صاحب چهار پسر شد. به عنوان ستوانیار سوم ارتش در جبهه حضور یافت. هفتم مرداد ۱۳۶۵، در محور اهواز- خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکرش را در مزار پایین زادگاهش به خاک سپردند.

نوید شاهد زنجان: باب آشنایی شما با شهید کاظم بیگلی چگونه رقم خورد؟

همسر شهید: ازدواج ما کاملا سنتی بود و این موضوع به 47 سال قبل باز می گردد. پدرم رئیس قطار بود و منزلمان در منطقه زینبیه شرقی فعلی قرار داشت. بعدها ما به خانه جدیدمان در کوچه خان‌ناظم نقل مکان کردیم. خانه خواهر ایشان یک کوچه با منزل ما فاصله داشت. من کلاس هشتم بودم. آن زمان بچه ها چشم و گوش بسته بودند و بیشتر پی بازی و درس می رفتند. کاظم من را وقتی از مدرسه به خانه آمده بودم دیده بود. علاقه‌اش به من اینطور شروع شد. من بسیار به درس علاقه داشتم و با اینکه در آن زمان شرایط برای دختران بسیار خاص بود و حتی دختران به سربازی هم می رفتند، من مصمم بودم که بعد از دیپلم به دانشگاه هم بروم. حتی خاطرم هست در زمان نقل مکانمان پدرم گفت؛ ادامه تحصیل برای تو کافی است اما آنقدر اصرار کردم که ایشان هم رضایت داد.

نوید شاهد زنجان: شهید بزرگوار در همان زمان به خواستگاری شما آمد؟

همسر شهید: خیر- او پس از تحصیل، به دنبال شغل رفته و به استخدام نیروی هوایی در می‌آید. بعد به مادرش می گوید؛ که من فلان دختر را به عنوان همسر می‌خواهم. مادرش می گوید؛ پسرم ممکن است پدر آن دختر رضایتی برای این وصلت نداشته باشد. اما او اصرار می کند که من همان دختر را می خواهم در نهایت آنها اقدام می‌کنند. یکبار خانواده‌اش به منزل ما آمدند که من از آن اطلاع نداشتم و جواب رد به آنها داده می شود. اواخر آموزش های شهید بار دیگر آنها برای خواستگاری می‌آیند. همان روزها بود که اصرار های من برای ادامه تحصیل بسیار بالا می‌گیرد و پدرم هر چه توان داشت به کار می برد تا من از ادامه تحصیل و اشتغال صرفه نظر کنم چون آن روزها تحصیل و کار برای دختران شرایط دشواری داشت. این موضوع باعث می شود که پدرم با خواستگاری ایشان موافقت کند.

شهیدی که عطر پیکرش تمام شهر را گرفت/ ماجرای بوسه بر دست شهید

نوید شاهد زنجان: پدرتان صرفا به همین دلیل با خواستگاری ایشان موافقت کرد؟

همسر شهید: خیر. پدرم فرد آگاهی بود و کاظم را چندین بار دیده و به رفتارهایش دقت کرده بود. انصافا هم کاظم بسیار متین و خوش رفتار بود و نمی شد برای او ایرادی مهمی در نظر گرفت.

نوید شاهد زنجان: ازدواجتان به همین راحتی شکل گرفت؟

همسر شهید: پدرم شرایطی را مطرح کرد که ما باید 2 سال نامزد می ماندیم و من هم تا پایان مقطع تحصیلی خود درسم را به اتمام می رساندم. سال 1352 نامزدی و سال 1354 مراسم ازدواجمان برگزار شد. از آنجایی که طبق قانون نمی شد فرد زیر 18 سال امضاء کند عقدنامه ما با امضاء پدرم قانونی شد.

نوید شاهد زنجان: کار و تدریس شما چگونه آغاز شد؟

همسر شهید: سال 1359 بود که در انجمن اسلامی پایگاه هوایی نوژه همدان کار تدریس را آغاز کردم. چون همسرم باید چند سالی را در منطقه نزدیک به شهر خود خدمت می کرد و ما هم اهل زنجان بودیم ایشان اوایل زندگی را همدان انتخاب کرد هرچند بعدها چند سالی را نیز باید به مناطق دور می رفتیم و این نیز انجام شد.

نوید شاهد زنجان: برای شما که اهل زنجان بودید دوری از خانواده سخت نبود؟

همسر شهید: صادقانه بگویم. در ابتدا این دوری برایم دلتنگی می آورد و روزهای سختی را گذراندم. اما بعدها به شرایط عادت کردم. در واقع دوری بسیار سخت است و یکی از نگرانی های پدرم هم دوری من بود اما به خاطر نجابت کاظم با دوریمان هم به مرور کنار آمد. ما در خانه پدری 6 فرزند بودیم و به با هم بودن عادت کرده بودیم و حالا باید 2 نفری یک زندگی را می‌گذراندیم. فکر می‌کنم انسان در ازدواج به نوعی تعادل دست پیدا می کند و روح و جسمش تعالی پیدا می کند.

شهیدی که عطر پیکرش تمام شهر را گرفت/ ماجرای بوسه بر دست شهید

نوید شاهد زنجان: شما چند فرزند داشتید؟

همسر شهید: ما صاحب 4 فرزند بودیم که در زمان شهادت ایشان آخرین فرزندمان 15 ماهه بود.

نوید شاهد زنجان: تا زمان شهادت ایشان در پایگاه نوژه همدان بودید؟

همسر شهید: خیر. در زمان شهادت به بوشهر رفته بودیم. چند سالی گذشته بود که همسرم شروع به ساخت خانه‌ای در زنجان کرد و قرار بود وقتی ماموریت‌های دور و نزدیک او تمام شد من و بچه ها در زنجان مستقر شویم و او به کار خود در تهران بپردازد و اواخر هفته کنارمان باشد. 3 سال را در پایگاه نوژه همدان گذرانده بودیم و باید 3 سال را در منطقه دور نیز می‌گذراندیم .

نوید شاهد زنجان: از چگونگی شهادت ایشان و احساس شما در آن زمان بگویید.

همسر شهید: کاظم یک بار در زمان کودکی به شدت مریض شده بود و دیگر امیدی به زنده ماندنش نداشتند. اما او شفایش را از ائمه گرفته بود و در عالم رویا آنها را دیده بود. نمی دانم شاید همان موقع قول شهادت را از امام حسین(ع) گرفته بود که پیکرش بدون سر آمد. همان لحظه ها انگار آتشی تمام وجودم را گرفت و از شدت ناراحتی به حیاط دویدم. خاطرم هست یکی از همرزمانش می‌گفت؛ یک ماه قبل از شهادتش به کاظم گفتم در خواب دیدم کنار امام هستیم هر چه تلاش می کنیم نمی توانیم دست امام را ببوسیم تنها فردی که موفق شد تو بودی. کاظم واقعا به امام علاقه داشت و وقتی امام دستور مبارزه در جبهه را داد با اینکه شغل او کاملا مرتبط با نیاز های جنگی بود به سراغ فرمانده رفته بود و گفته بود من می خواهم به جبهه بروم. فرمانده گفته بود شما هر روز در جبهه هستید. کاظم گفته بود نه من می‌خواهم با اسلحه رو به روی دشمن بجنگم.

شهیدی که عطر پیکرش تمام شهر را گرفت/ ماجرای بوسه بر دست شهید

نوید شاهد زنجان: حالات خود شهید قبل از شهادت چگونه بود؟

همسر شهید: خاطرم هست چند وقتی قبل از شهادتش ناگهان با تکرار ذکر "الله اکبر" از خواب پرید و گفت من کبوتری را در خواب دیدم که بسیار زیبا بود. چند روز بعد باز هم از خواب پرید و گفت همان کبوتر در خوابم بود و این بار خودم با دستانم آن را به آسمان روانه کردم و پر زد. او قبل از شهادت خبر شهادتش را داده بود.

نوید شاهد زنجان: از خاطرات خود با شهید بگویید.

همسر شهید: سال 1364 بود که فرزند چهارم ما در راه بود. از آنجایی که من با مادرم فاصله زیادی داشتم باید زمان دقیق تولد فرزندمان را می دانستم و او را در جریان می گذاشتم. آن زمان هم شرایط به گونه‌ای بود که مادر و فرزند در خطر بودند و امکان بیماری و سایر خطرات زیاد بود. تصمیم گرفتیم برای سونوگرافی به شیراز برویم. وقتی آنجا رسیدم گفتند شما باید 3 ماه در نوبت باشید. این زمان برای ما خیلی زیاد بود و همسرم هم ماموریت های مختلفی می رفت. او برای تهیه بلیط اقدام کرد که به بوشهر برگردیم. من آن شب خواب بدی دیدم و اغلب خواب هایم تعبیر می شد. گفتم کاظم من خواب بدی دیده ام بیا از رفتن دست نگهداریم. اما او گفت خوابت را تعریف نکن دیگر اثری نخواهد گذاشت. اما اینطور نبود. هر چه تلاش کردم بی ثمر ماند. با اینکه او بلیطی پیدا نکرد اما به یکی از دوستانش هماهنگ کرد و با ماشینی به راه افتادیم. در راه طی اتفاقاتی ما تصادف وحشتناکی کردیم و بیشترین ضربه به من وارد شد. از طرفی فرزندی در راه داشتم و از طرفی هم این تصادف جراحت ها و شکستگی های سنگینی بر جسم من به جای گذاشت.

شهیدی که عطر پیکرش تمام شهر را گرفت/ ماجرای بوسه بر دست شهید

نوید شاهد زنجان: بعد از این تصادف زندگی برای شما چگونه رقم خورد؟

همسر شهید: وضعیت من به حدی وخیم بود که به سرعت به بیمارستان شیراز باز گشتیم. آنجا گفتند کودکم مرده است و من نیز شانسی برای ادامه زندگی ندارم. بعد از اینکه چند دستگاه را به من وصل کردند تنفس کودکم باز گشت. دکتر به همسرم گفت ما نمی توانیم برای درمان اقدام کنیم چون شکستگی‌های شدیدی در دنده ها دیده می شود و اگر اقدام کنیم قطعا جان خود را از دست می دهد. هر چند دکتر گفته بود امیدی به زنده ماندن او نیست. فقط با خود ببرید تا به آرامی زندگی اش تمام شود و بیش از این دردی را تحمل نکند. همسرم قبول نکرد و من را با هزار زحمت به منزل یکی از دوستانمان که اتفاقا او هم فرزندی در راه داشت در شیراز رفتیم. یک هفته‌ای ماندیم و بعدها من گفتم؛ کاظم جان اینها خودشان فرزندی در راه دارند درست نیست که سربارشان باشیم .برویم بوشهر خانه خودمان. من می خواهم آنجا بمیرم. اما او همچنان امید داشت. بلاخره او با دوستانش هماهنگ شد تا ما را ببرند و دکتر به دوستشان گفته بود اگر در راه حالش خراب شد همانجا کنار جاده نگهدارید تا زندگی اش تمام شود و زیاد رنج نکشد.

نوید شاهد زنجان: این ماجرا چگونه ادامه پیدا کرد؟

همسر شهید: من اصلا توان تکان خوردن را نداشتم و از طرفی هم کودک درونم نیز با من بود. ما با زحمت فراوان به بوشهر رسیدیم. از آنجایی که مادرم نیز ناراحتی قلبی داشت همسرم برای اولین و آخرین بار مجبور شد به او دروغ بگوید که فرزندمان به دنیا آمده و به بوشهر بیا. آن روز برای کاظم بسیار سخت گذشت چون می گفت من مجبور شدم دروغ بگویم. چرا باید دروغ می گفتم. با خودش درگیر بود. من می دانستم که مادرم با دانستن واقعیت قطعا روانه بیمارستان می شود برای همین او را آرام کردم که ما مجبوریم. مادرم وقتی به بوشهر رسید و من را دید همان دم روانه بیمارستان شد.

نوید شاهد زنجان: در این ایام رفتار شهید چگونه بود؟

همسر شهید: او مهربانتر از یک مادر و سخت کوشانه تر از یک پرستار به من رسیدگی می کرد تمام کار هایم را انجام می داد و اصلا به مادرم اجازه نمی دادم کارهای شخصه‌ام را انجام دهد. آنقدر در حقم مهربانی می کرد که من خجالت زده می شدم. از لحظه ورودش به خانه بعد از کار تمام تمرکزش من بودم. یک روز گفتم کاظم اجازه بده دستت را ببوسم تو برای من زحمات زیادی می کشی. او بسیار ناراحت شد و گفت دیگر این حرف را نزن من هم اگر در این شرایط بودم تو در کنارم بودی و همه این کارها را انجام می دادی.

نوید شاهد زنجان: دکترها از ادامه زندگی شما ناامید شده بودند شما چگونه سلامتی خود را بدست آوردید؟

همسر شهید: لحظه ای که به بوشهر رسیدیم در ذهنم با امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) صحبت می کردم می گفتم من هم با فرزند همراه خود همچون حضرت زهرا پهلویم شکسته است و با آنها صحبت می کردم و نگران فرزندانم بودم. از همسرم خواستم تا زیارت عاشورا را به من بدهد تا بخوانم دقیقا بعد از قرائت زیارت عاشورا بهبودی من به آرامی شروع شد و من کاملا بعد از قرائت آن احساس بهتری داشتم. همیشه فکر میکنم همان زیارت عاشورا مرا شفا داد و بعد از 2 ماه فرزندمان متولد شد. دنده های من به لطف خداوند جوش خوردند و جراحت های جسمی ام رو به بهبودی ‌رفت.

نوید شاهد زنجان: شهادت ایشان چگونه رقم خورد؟

همسر شهید: هنوز بهبودی من کامل نشده بود. که روزی گفت من به ماموریت خواهم رفت و باید با فرزندانم به زنجان برویم. راضی نبودم اما مرا راضی کرد. آنجا که رسیدیم در اتاقی تنها به من گفت من می روم و می دانم که باز نمی گردم. هر چه اصرار کردم که مرا با این وضعیت تنها می گذاری؟! اما او با آرامشی وصف نشدنی مرا آرام کرد.

نوید شاهد زنجان: از تشییع پیکر شهید بگویید.

همسر شهید: جسم بی سر او را 8 روز در شهر های مختلف گردانده و تشییع کرده بودند. و من اصرار کردم که باید پیکر او را ببینم. 2 فرزند بزرگترم را نیز به همراه خواهر شهید با خود بردم. پیکر را دیدم. او بی سر آمده بود درست مثل ارباب بی کفن. پس از مدتی من ماندنم پیکر بی جان او. دست کاظم را بوسیدم و به او گفتم آن موقع اجازه ندادی بابت همه زحماتت دستت را ببوسم اما حال زمانش رسیده تا دستت را ببوسم و بابت همه تلاشهایت تشکر کنم. آن لحظه ها آنقدر غرق با او بودم که حواسم به اتفاقی که داشت می افتاد نبود. وقتی به خانه رسیدم احساس کردم بوی بسیار مطبوعی با من همراه است. دوستانش بسیار متعجب بودند که چگونه پیکر او بعد از 8 روز نه تنها بوی بد به خود نگرفته بلکه عطر خاصی تمام وجودش را گرفته است. در زمان تشییع او عطرش در همه جا پیچیده بود و هوا بوی تن بهشتی او را می داد.

نوید شاهد زنجان: شما با 4 فرزند چگونه زندگی خود را ادامه دادید؟

همسر شهید: زندگی بعد از ایشان برایمان خیلی سخت شد. من باید یک تنه 4 فرزندم را به دندان می‌کشیدم و بزرگ می‌کردم اما همیشه و هر لحظه وجود کاظم را در کنارم احساس کرده و می کنم. من تدریس را در رشته هایی همچون قرآن ادامه دادم و مدتها به عنوان دبیر و مدیر در مدارس به آموزش پرداختم و تحصیلاتم را تا مقطع فوق لیسانس ادامه دادم . در مقطع دکترا هم قبول شدم اما نمی تواستم از قرآن جدا بمانم این شد که دیگر ادامه ندادم. ادامه تحصیل من در فرزندانم نیز اثر گذاشت و آنها نیز مقاطع تحصیلی خود را ادامه دادند. اکنون به لطف خداوند و دعای خیر پدرشان هر کدام در رشته و شغل خود موفق هستند.

مصاحبه از: صغرا بنابی فرد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده