نوید شاهد – گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: همان موقع دیدم، یکی از جایش بلند شد و نشست. مردمک چشمانم به تاریکی عادت کرده بود. حمید را شناختم. بلند شد و آهستهآهسته از کنار بابا و مصطفی رد شد.
کد خبر: ۵۰۵۴۰۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۲/۱۸
نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب " چشمهایش میخندید" میگوید: دوّمین روز، توی حرم غلغله بود. مردم به خاطر جشن نیمهی شعبان آمده بودند. امّا خبر وفات «حاج احمد کافی» همه را غافلگیر کرد. مراسم تشییع ایشان در حرم بود و ما هم شرکت داشتیم. در آن گیرودار، بعضیها شعار ضد شاه میدادند.
کد خبر: ۵۰۱۷۱۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۱/۰۵
نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب " چشمهایش میخندید" میگوید: آن قدرها هم که خیال میکردیم بزرگ نشده بودیم. امّا با این سفرهای مجردی، احساس میکردیم برای خودمان یک پا مرد شدهایم. از خوشحالی دل توی دلمان نبود.
کد خبر: ۵۰۱۷۱۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۱/۰۲
نوید شاهد – اصغر اسکندری دوست شهید حمید احدی در کتاب " چشمهایش میخندید" میگوید: روزی حمید به من گفت؛ اینا چه آهنگیه گوش میدی پسر؟ این چیزا قلبت رو تاریک میکنه. خودت هیچی! لااقل صداشو کم کن که ما نشنویم. این را گفت و صفحه گرام را برداشت و شکست. اوّلین بار بود حمید را آنطور جدی میدیدم.
کد خبر: ۵۰۱۷۰۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۲/۲۸
نوید شاهد – اصغر اسکندری دوست شهید حمید احدی در کتاب " چشمهایش میخندید" میگوید: کنار تکیهی «حضرت علی اکبر(ع)» ایستاده بودم که دیدم حمید و دوستانش دارند به طرفم میآیند. هر کدام یک دفتر توی دستشان بود. سلام دادم و خواستم برگردم طرف خانه که حمید از بازویم گرفت. کجا؟ مگه نمیآی کلاس؟
کد خبر: ۵۰۱۷۰۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۲/۲۵
نوید شاهد - مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب " چشمهایش می خندید " میگوید: با حمید و مرتضی توی پیادهرو، کیفهایمان را به طرف آسمان پرت میکردیم، سریع میدویدیم و آن را در هوا میقاپیدیم. موقع دویدن، خوردم به پسر جوانی که جلوتر از ما راه میرفت. سِکندری خورد و بهزحمت تعادلش را حفظ کرد. برگشت و بهم چشم غرّه رفت.
کد خبر: ۴۸۴۲۱۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۵/۲۷
نوید شاهد - مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: ظهر بود و مشتری خوبی داشتیم. ردیف اوّل که تمام شد، متوجّه شدیم که باقلواهای ردیف دوّم کم شدهاند. بعضیها ناخنک خورده و بقیّه هم توخالی بودند. یکی تونل زده و یک در میان همه را خورده بود. با تعجّب گفتم: «یعنی کار حمیده؟» مصطفی سری تکان داد .
کد خبر: ۴۸۰۶۴۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۳/۲۶
نوید شاهد برشی از کتاب "چشمهایش میخندید" حاوی خاطرات شهید حمید احدی را منتشر کرد.
کد خبر: ۴۷۷۳۸۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۸