برشی از کتاب "چشم هایش می خندید"(2)
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشمهایش میخندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.
خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به نویسندگی مریم بیاتتبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.
شهید حمید احدی فرمانده خطشکن گردان حضرت امامسجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.
در بخشی از این کتاب می خوانیم؛
سرفههای خشک و پیدرپی امانم را بریده بود. رمقی برای کار کردن نداشتم. بخاری را خاموش کردم و گوشهی پنجره را باز گذاشتم. تنم در حرارت میسوخت.
فکر کردم اگر بخوابم حالم بهتر میشود. گوشهی دیوار، کمی دورتر از مصطفی جا انداختم و دراز کشیدم. پتویش را کیپ میکردم که نقونوقی کرد. خواست بیدار شود که آرامآرام تکانش دادم تا خوابید. اگر بیدار میشد، بهانهگیری میکرد. حوصلهی سرگرم کردنش را نداشتم.
چند بار پهلوبهپهلو شدم، امّا خواب به چشمم نیامد. نگرانیام داشت بیشتر میشد. نگران بچّهای بودم که در شکم داشتم. دو روزی میشد که دیگر تکان نمیخورد و لگد نمیزد. به هر پهلویی که میچرخیدم؛ مثل یک تکه گوشت به آن طرف میافتاد. با خودم فکر کردم؛ نکند بچّه توی شکمم مرده باشد!
با این فکر، قلبم شروع کرد به تپیدن. بلند شدم و توی اتاق راه رفتم. نمیدانستم چه باید بکنم؟ فکرم کار نمیکرد.
باید این قضیّه را با کسی در میان میگذاشتم. دلم نمیخواست آقا کریم را نگران کنم. با خودم گفتم: چه کسی بهتر از مادرم. تنها دخترش بودم و رابطهی خوبی با او داشتم. اتاقش آن طرف حیاط بود.
پالتو را از چوب رختی برداشتم و همان لحظه پشیمان شدم. رفتنم به خانهی او بیفایده بود. حجب و حیایی بینمان بود که اجازه نمیداد این مسئله را خودم با او در میان بگذارم. هنوز یادم نرفته بود که سر زایمان مصطفی چهقدر از او خجالت کشیده بودم.
آنقدر طول و عرض اتاق را رفتم و برگشتم که خسته شدم و دوباره دراز کشیدم. دلم ضعف میرفت و باید چیزی برای ناهار درست میکردم. نای بلند شدن نداشتم. چشمهایم را روی هم گذاشتم و ذکر گفتم تا شاید خوابم ببرد. پلکهایم تازه سنگین شده بود که چند بار پشت سر هم در زدند. با شنیدن صدای در، مصطفی هراسان بلند شد و گریه کرد.
رفتم دم در، دوستم بود. چند روزی میشد که به دیدنش نرفته بودم و نگرانم شده بود. دعوتش کردم بیاید داخل.
مصطفی که او را دید؛ آرام شد و دوید بغلش. ظاهرم نشان میداد که حال خوشی ندارم. پنجره را بست و نشست کنا� �م. دست روی پیشانیام گذاشت.
- وای منیره! چهقدر تب داری؟
بغضم گرفت. دستش را گرفتم و گفتم: «فکر کنم بچّه تو شکمم مرده.»
چشمهایش گرد شد.
- زبونتو گاز بگیر! چرا اینجوری میگی؟
وضعیتم را به او گفتم. اشکهایم را پاک کرد و دلداریام داد.
- نگران نباش! با یه سرماخوردگی ساده که بچّه نمیمیره.
اجازه گرفت و رفت تا قضیّه را به مادرم بگوید. از اینکه حرف دلم را به یکی گفته بودم، حالم کمی بهتر شده بود. قرآن را از روی طاقچه برداشتم و بوسیدم. توی دلم نیت کردم اگر بچّهام سالم بماند، برایش قرآن ختم کنم. بعد از کمی با مادرم برگشت و با هم به دکتر رفتیم.
معاینهی دکتر که تمام شد. بلافاصله حال بچّهام را پرسیدم. در جواب من سری تکان داد و به زبان ترکی گفت: «نیگران اولما باجی!»
بعد رو به خانمش که کنار دست او کار میکرد، به زبان فارسی و آرام گفت: «تفلیس داره، قلب بچّه نمیزنه، احتمال داره مرده به دنیا بیاد... .»
قلبم شروع کرد به تپیدن. دکتر فکر میکرد، من حرفهایش را متوجّه نمیشوم و همینطور ته دلم را خالی میکرد. از اتاق که بیرون رفتم. مادرم را صدا کرد و با او حرف زد.
سپرده بود داروهایم را به موقع بخورم و تا به دنیا آمدن بچّه، تحت درمان باشم.
یک ماه همان وضعیت را داشتم. حالم زیاد خوب نبود و بچّه کُند حرکت میکرد. میترسیدم مشکل ذهنی و جسمی پیدا کند. لحظاتی که نگرانیام بیشتر میشد، به ائمه متوسل میشدم و قرآن میخواندم. قرآن را با صوت میخواندم تا او هم بشنود.
دکتر سپرده بود در بیمارستان و تحت مراقبت پزشک زایمان کنم. آن وقتها قابلهها این کار را میکردند و کمتر کسی به بیمارستان مراجعه میکرد. برخلاف اصرار خانوادهام به بیمارستان نرفتم. قرار شد؛ یکی از دوستانم که پرستار بود، مراقبم باشد و در صورت نیاز، دکتر را خبر کند.
وقتی بچّه به دنیا آمد و او را کنارم گذاشتند. باورم نمیشد آن نوزاد تپل و درشت و زیبا، همانی باشد که میترسیدم مرده به دنیا بیاید. نگاهش کردم. دستش را مشت کرده بود و میمکید. با اینکه دلم دختر میخواست، آن لحظه به خاطر سلامتی بچّهام، از ته دل خوشحال بودم. او را به سینهام فشار دادم و بوییدمش.
انتهای پیام/