ماجرای فرماندهی که همیشه کنار نیروهایش بود
به گزارش نوید شاهد زنجان، سردار سرتیپ محمدتقی اوصانلو فرمانده دلاور قرارگاه حمزه سیدالشهداء شمال غرب کشور در قسمت ششم خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور استان زنجان در عملیات غرورآفرین بیت المقدس (آزادی خرمشهر) روایت می کند:
... آن شب وضوی من وضوی خون بود. خون گرم رزمنده دلاور محمود تاران. بعد از اتمام نماز برادر تاران، من هم سریع نمازم را با سر و روی خونین خواندم.
دم دمای صبح از بالای دژ تانکی را دیدم که از سمت ایران به خط نزدیک می شود. گفتم: مصطفی جان! آماده باش که تانک عراقی دارد می آید. هنوز عراقیها تو منطقه بودند و به طور کامل منطقه پاکسازی نشده بود. به بچه ها گفتم: آماده باشید اما نزنید. یکدفعه دیدید عراقی است، هوشیار میشود و فرار می کند. نباید بگذاریم از چنگ مان در برود.
تانک نزدیک تر آمد و دیدم که یک نفر با سری زخمی و باندپیچی شده داخل تانک نشسته و ما را نگاه می کند. به دقت نگاه کردم و کم کم حس کردم آنکه سرش باندپیچی شده آشنا به نظر می رسد. قیافهاش را دقیق نمی دیدم اما حسی به من می گفت که شلیک نکنید. آشناست!
به بچه ها گفتم: هیچ کس شلیک نکند. تانک نزدیک و نزدیک تر آمد. حاج احمد کاظمی فرمانده تیپ خودمان بود. خودش را با تانکی غنیمت گرفته شده به خط مقدم رسانیده بود. ما را که دید به دژ رسیده ایم خیلی خوشحال شد ، ما هم از دیدن ایشان واقعاً خوشحال شدیم. دست داده و خوش و بش کردیم. از ناحیه سر زخمی شده بود. پرسید: پس شما تا اینجا رسیدید؟
گفتم: بله.
با دیدن حاج احمد آقا شور و شعفی در بین رزمنده ها موج برداشت. به آخرین نقطه ای که قرار بود در این مرحله ، نیروهای عمل کننده برسند ما رسیده بودیم. هنوز از بقیه یگان ها که باید می آمدند ، خبری نبود. از نقطه الحاق تیپ نجف با تیپ حضرت رسول (ص) چند کیلومتری بیشتر جلو رفته بودیم.
به بچه ها گفتم : محمود را به اورژانس یا آمبولانسی می رسانم و برمی گردم. درست و حسابی جایی را نمی شناختم. در تاریکی شب و زیر باران آتش و گلوله آمده بودیم و حالا که آفتاب آرام آرام از مشرق بالا می آمد، جاهایی را می دیدیم که پیش از این ندیده بودیم. آمدیم حرکت کنیم که حاج احمد کاظمی پرسید : کجا می روید؟
گفتم : این دوستم زخمی است و دارد از دست می رود. او را به جایی می رسانم و زود بر می گردم.
گفت: خیلی خب برو و موقع برگشتن هم هر که را دیدی با خودت بردار بیار اینجا.
اما بردن محمود کار یک نفر نبود. با چند نفر از بچه ها محمود را برداشتیم و به سختی آوردیم به اولین پست امدادی مستقر در منطقه و سپردیم دست آنها. دیگر کاری در آنجا نداشتیم. تعدادی از نیروها آنجا بودند که زخم شان سطحی بود ، اعم از نیروهای زنجان و دیگر شهرها همه را جمع کردم و گفتم: باید برویم جلو ، حاج احمد گفته بیایید.
تند و تیز برگشتیم به خط. حاج احمد هنوز تو خط بود. وضعیت گردان ما آشفته و سازمانش به هم خورده بود. تعدادی از نیروها شهید و زخمی شده بودند. آمار گرفتیم و حساب دستمان آمد که چی به چی هست. بایستی قبل از اینکه عراقی ها پاتک کنند به وضعیتمان سر و سامان می دادیم. شروع کردیم به کندن سنگرهای دفاعی. البته عراقی ها از زحمت ما در کندن سنگرهای اجتماعی کم کرده بودند. از لحاظ سنگرهای اجتماعی مشکلی نداشتیم. کم کم نیروهای تیپ محمد رسول الله (ص) هم به ما رسیدند و الحاق صورت گرفت.
هفدهم اردیبهشت ماه مرحله دوم عملیات را به پایان رساندیم و منتظر پاتک عراقی ها ماندیم. همه مصمم بودیم اگر پاتکی کردند جلویشان جانانه بایستیم. با سردار حمید باکری تماس بی سیمی داشتیم و موقعیت و وضعیت مان را به یکدیگر می گفتیم. حمید از جمله فرماندهانی بود که نیروهایش را از اول تا آخر عملیات گم نکرد. از اول تا آخر در صحنه جنگ بود ، هم زنده ماند و هم خوب فرماندهی کرد. نقش بسیار موثری در پیشروی رزمندگان اسلام داشت. در مرحله سوم چندتا از فرماندهان را دیدیم که نیروهایشان را گم کرده بودند ، می گفتند نیروهایشان راه را اشتباهی رفته اند ولی حمید باکری این گونه نبود همیشه کنار نیروهایش بود.
از اول صبح دنبال برادر حسن آندی می گشتم. نگرانش شده بودم. مرتب از خودم می پرسیدم : پس حسن آقا کجا رفته؟ بعد آن همه هیجان و شادابی اش در اول درگیری ها به خاطرم آمد که چهره اش در تاریکی شب می درخشید. دلم برای دیدنش بی تاب شده بود. نزدیکی های ظهر دیدیم ، دو نفر از سمت عراق به سمت دژ می آیند. نزدیکتر شدند. از نیروهای خودمان بودند. گفتند: ما با حسن آندی رفته بودیم سمت نخلستان های تنومه . تا آنجا با هم بودیم ولی بعد حسن آقا را دیگر ندیدیم. حالا می خواهیم برگردیم نخلستان بچه ها آنجا هستند...