محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: به جلوی در سنگر نگاه کردیم. کنار پتوی خاکی رنگ روی موکت، به ورقه‌های آهنی زل زدیم. فرمانده چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: گونی های شن رو میزاریم روی اینها تا وقتی گلوله ی موشک به سمتمون شلیک میشه، اوّل به این گونی ها بخوره و بعد منفجر بشه. اینجوری دیگه موشک و خمپاره به داخل تانک نمیره.

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می‌شود.

در برش 39 کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

آخرین روزهای اردیبهشت ماه 1360 تیپ در تپه های فرعی و ارتفاعات کم ارتفاع الله اکبر مستقر بود و نیروهای عراقی در چهار کیلومتری تپه های اصلی الله کبر بودند. رفت و آمد توی منطقه زیاد شده بود. یگان هلی کوپترها را در پادگان حمید به لشکر اضافه کردند. حدس میزدیم عملیات مهمی در پیش است. دستور دادند تمام تانکها به طور کامل سوختگیری کنند.

همان روزها به دیدن دوست و همکارم سرگرد عباسی به قرارگاه تیپ رفتم. آفتاب توی چشمم میزد. با چفیه عرق پیشانی ام را پاک کردم. پاهایم توی رمل های داغ فرو میرفت. دستم را سایبان چشمم کردم و از دژبانی پرسیدم: سرگرد عباسی کجاست؟

با انگشت دور دست را نشان داد و گفت: اونجا، کنار اون نفربر.

سرگرد و چند نفر دیگر دور هم نشسته و روی نقشه ای خم شده بودند. سرهنگ عبدالله الماسی هم که تازه فرمانده تیپ شده بود، آنجا بود. سرهنگ الماسی را از درجه سروانی و شیراز می شناختم. موهایش سفید شده بود و خیلی پیرتر به نظر میرسید. دو زانو کنار چمران نشسته بود. سیگار را با دست چپ، پشتش پنهان میکرد تا چمران آن را نبیند. گاهی مخفیانه به سیگار پک میزد. سرگرد عباسی تپه های الله اکبر را با دست نشان میداد.

- ما از راست میریم و یگان جنگ های نامنظم چمران از باتلاق های سمت چپ، گردانهای تانک هم از روبرو. عراقی ها حتّی به فکرشون نمیرسه ما از سمت باتلاق حمله کنیم.

دستم را برای سرگرد تکان دادم. با آنها سلام و احوالپرسی کردم. سرگرد عباسی عذرخواهی کرد و پیش من آمد. با او دست دادم. سایه را نشانم داد و نشستم. به هلیکوپترهایی که مهمات میآوردند، اشاره کردم و گفتم: اینجا چه خبره؟ اون آقا، دکترچمرانه؟

سرگرد بهم لبخند زد و به نفربر کنارمان تکیه داد.

- آره، دکترچمرانه، میشناسیش؟

- اسمش رو زیاد شنیدم، امّا اینجا چیکار میکنه؟

لبخند زد و گفت: هلیکوپترهای کبری رو دیدی؟ اینها هم موشکهای تاو هستن و اون طرف هم لانچرهاست که داخل هرکدوم نوزده تا موشک جا میشه. البته قراره بین خودمون بمونه.

شب به منطقه برگشتم. چند روز بعد، صبح زود فرمانده دستور داد که در پاسگاه جمع شویم. همه توی حیاط پاسگاه فرماندهی جمع شدیم. فرمانده نقشه را روی دیوار پاسگاه چسبانده بود. خطکش را توی دستش چرخاند و رو به پرسنل ایستاد. همهمه خوابید. باصدای بلند گفت: نام عملیاتی که در پیش داریم، عملیات الله اکبر هست.

تپه های الله اکبر را توی نقشه با خطکش نشان داد.

- منطقه ی ما اینجاست و دشمن درست روبروی ما قرار داره.

توی چشم های پرسنل نگاه کرد و گفت: هدف ما گرفتن تپه های الله اکبر هست. پس در اوّلین قدم، با شروع عملیات، حمله رو از روبرو شروع میکنیم.

گودرزی، یکی از راننده های تانک، دستش را بالا برد و گفت: جناب سرهنگ! ما تانک کم داریم. توی سوبله و صفریه تانک های زیادی از دست دادیم. اگه همین چند تا تانک هم از بین برن، قتل عام می شیم.

فرمانده به سمت گودرزی رفت.

- چاره ای نیس. باید پشت تپه ها رو از دشمن پس بگیریم.

صدای زوزه ی باد صبحگاهی توی پاسگاه پیچید. فرمانده گفت: درباره ی همه چیز فکر کردیم. همه چیز ... حتّی از دست دادن تانک ها، امروز باید حسابی کار کنین.

دستش را لای موهایش برد و گفت: امروز بعد از جلسه دست به کار می شیم و قطعه های آهنی جلوی سنگر رو به برجک تانکها جوش می زنیم.

به جلوی در سنگر نگاه کردیم. کنار پتوی خاکی رنگ روی موکت، به ورقه های آهنی زل زدیم. فرمانده چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: گونی های شن رو می ذاریم روی اینها تا وقتی گلوله ی موشک به سمتمون شلیک میشه، اوّل به این گونی ها بخوره و بعد منفجر بشه. اینجوری دیگه موشک و خمپاره به داخل تانک نمیره.

بچّه ها با صدای بلند صلوات فرستادند. فرمانده گفت: یا علی! آهنها رو بردارین و دست به کار بشین.

تا شب کار کردیم. تانکها برای آغاز عملیات آماده شدند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده