برش 34 از کتاب "روی جاده رملی"/ عقابی که غاز شد!
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار میشود.
در برش 34 کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
همه افسران و درجه داران منطقه دورمان جمع شدند. ما به آنها چشم و ابرو می آمدیم که به مش عباد چیزی نگویند. مش عباد به خنده آنها توجّه نمیکرد. آواز میخواند. جلویش کپه ای از پر جمع شده بود. پس از پرهای سفید نوبت به جدا کردن پرهای شبیه مو رسید. مش عباد همانطور آواز می خواند و کرکها را میکند. بعد از کندن پرهای کرکی مشخص شد که گلوله به شکم عقاب خورده است. گلوله از آن طرف درآمده و گوشت قرمز عقاب بیرون زده بود.
مش عباد که پرهای کرکی را کند، رو به سرباز خودش گفت: منقل رو روشن کن و سیخ ها رو بیار.
دست سرباز را گرفتم و گفتم: از جات تکون نخور، بذار ببینیم چیکار میکنه؟
مش عباد دستش را روی پرها گذاشت و به جلو خم شد. خنکی غروب توی منطقه افتاد. مش عباد رو به سرباز گفت: چرا نرفتی؟
سرباز کمی پابه پا شد و کنارم ایستاد. به طرف مش عباد رفتم. چند پر سفید به کف پوتینم چسبید. پایم را روی زمین کشیدم و به مش عباد گفتم: ول کن مش عباد، ببین اینجا چند نفر آدم ایستاده؟ با این حساب یه بند انگشت گوشت هم به ما نمیرسه، بذار اینا برن بعد... .
مش عباد عرق پیشانی اش را پاک کرد. یک پر سفید به پیشانی اش چسبید. بلند گفت: نه، پنجاه تومن پول دادم، اینهمه هم زحمت کشیدم. باید امروز این غاز رو بخورم.
صاف ایستادم و عقب عقب به جای قبلی ام برگشتم. باد تندی وزرید و تمام پرها را به سمت مش عباد پخش کرد. پرهای سفید به سر و صورت مش عباد چسبید و مش عباد مثل آدم برفی شد. سربازها کیسه ی پلاستیکی آوردند. مش عباد صاف نشست. پرهای چسبیده به سر و صورت مش عباد را یکی یکی جمع کردیم و داخل کیسه ریختیم. مش عباد می خندید. با نفس تند او پرها جدا می شدند و جای دیگر می چسبیدند. دستم را روی شانه مش عباد گذاشتم و گفتم: اینقدر تکون نخور، ببین چیکار کردی؟
مش عباد دستش را روی شکمش کشید و چند پر هم به دستهایش چسبید.
- شام میخوام کباب غاز بخورم. هیچکس هم نمیتونه جلوم رو بگیره.
دستهای پر از گردن مش عباد جمع کردم. توی کیسه ریختم و گفتم: این عقابه.
مش عباد تند به سمتم برگشت و بهم اخم کرد.
- منو سرکار نذار عرفان، این غازه. تا هوا تاریک نشده منقل بیارین بخوریمش.
کیسه را کنار گذاشتم و دستم را به سر مش عباد کشیدم. دسته ای از پرها را از روی سرش برداشتم و گفتم: این عقابه. عقاب معده داره، چینه دون نداره.
مش عباد عصبانی شد و گفت: پس اگه عقابه، سرش کو؟ پاهاش کو؟ منو گول نزن عرفان.
یکی از سربازها را فرستادیم سر و پاهای عقاب را پیدا کند. هوا تاریک میشد که سرباز رسید. مش عباد از جایش تکان نمی خورد و اجازه نمیداد پرها را از محوطه دور کنیم. چراغ قوه را از کوله پشتی ام درآوردم و به سمت مش عباد گرفتم.
- بسّه مش عباد، پاشو بریم تو سنگر.
مش عباد سر و پاهای عقاب را گرفت و در جاهای مختلف بدن عقاب امتحان کرد. چراغ قوه را از دست من گرفت و گفت: بچّه ها می دونید، من تو رساله خوندم، خوردن گوشت عقاب مکروهه!
بچّه ها خندیدند. دست مش عباد را گرفتم و از روی زمین بلندش کردم. لباسش را تکاند. بهش لبخند زدم.
- نمایش بسّه، دیگه نمیخواد فتوا بدی.
بچّه ها پراکنده شدند و به سنگرهایشان رفتند. مش عباد مچ دستم را گرفت و گفت: تو چه قدر ناقلایی عرفان!
لبخند زدم. پنجاه تومان را از جیبم درآوردم و کف دست مش عباد گذاشتم. آستین هایم را بالا زدم و به سمت تانکر آب رفتم.
دوازده آذر ماه 1359 ستوانیار علیار ضرغام که اهل سراب بود، شهید شد و ناراحتمان کرد. او فرمانده تانک و اسلحه دار گروهان بود. زمان وارسی تانکها، آمار سلاحهای انفرادی پرسنل گروهان را گرفت و ایراد اسلحه ها را رفع کرد. وقتی داخل تانک میرفت ترکش خمپاره به او خورد و شهید شد.
از دوستانم شنیدم که عملیات نصر با موفقیت انجام نشده است.