محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: عقاب را عقب تر گرفتم و بهش زُل زدم. طلایی بود. دم مستطیلی شکل، بلند، پهن و قهوه ای مایل به خاکستری داشت. تاج برنزی آن از دور به سیاهی میزد. حسین گفت: عقاب طلایی سلطان پرنده هاست، به فال نیک بگیرش عرفان.

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می‌شود.

در برش 33 کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

باد تکه ابری را از شرق به غرب می برد. تکه ای از آن جدا شد و به شکل پرنده به سمت شمال رفت. نگاهم را با حرکت ابر در آسمان می چرخاندم که  نگاهم روی خاکریز به یک غاز افتاد. تفنگ را از کنار پایم برداشتم و به سمت غاز نشانه گرفتم. شلیک کردم. ضربه ی تفنگ یک قدم عقبم برد. حسین و نوتاش به سمت غاز دویدند. من هم چند قدم عقب تر از آنها حرکت کردم. لاشه ی عقاب را توی دستم گرفتم و نگاه کردم.

- حیوون بیچاره، از دور فکر کردم غازه.

حسین به تفنگش تکیه داد و گفت: نشانه گیریت حرف نداره. صاف زدی به پاش، امّا نمیدونم چرا عقاب رو با غاز اشتباه گرفتی!

عقاب را عقب تر گرفتم و بهش زل زدم. طلایی بود. دم مستطیلی شکل، بلند، پهن و قهوه ای مایل به خاکستری داشت. تاج برنزی آن از دور به سیاهی میزد. حسین گفت: عقاب طلایی سلطان پرنده هاست، به فال نیک بگیرش عرفان.

سر عقاب بزرگ و چشمانش درشت بود. منقارش به سمت جلو خمیده و پاهایش زرد و روشن و بالای آنها از پر پوشیده بود.

آفتاب به وسط آسمان رسید. چشم های عقاب زیر نور خورشید برق میزد. آرام گفتم: بچّه ها این اگه سر و پا نداشته باشه شبیه غاز میشه؟

حسین تکه سنگی را که زیر پایش بود جابه جا کرد.

- منظورت چیه؟

لبخند زدم و گفتم: فقط شما به مش عباد نگید این عقابه.

به تانک مش عباد رسیدیم. به سمتم دوید و در آغوشم گرفت. لاشه ی عقاب را عقب تر گرفتم.

- چی کار میکنی مش عباد؟ خونش می ماله رو لباسم.

هوا رو به خنکی عصر می رفت. باد هم خوابیده بود. مش عباد لاشه ی عقاب را از دستم قاپید. گفتم: مش عباد زود بپزش، وگرنه ممکنه یکی بیاد و از دستت دربیاره.

مش عباد به طرف تانکش دوید. زیر سایه تانک نشست. خم شدم و دست مش عباد را گرفتم.

- مش عباد دو ساعت زحمت کشیدیم این رو شکار کردیم، به همین راحتی بیاریم بخوری؟ نخیر نمیشه، ما سه نفری زحمت کشیدیم تو هم باید زحمت میکشیدی. حالا که با ما نیومدی باید دونگ خودت رو بدی.

مش عباد خشکش زد و به من نگاه کرد. اخم کردم. دستم را به گوشه ی تانک که آفتاب خورده بود، گذاشتم. بی سیمچی به سمتمان می آمد. مش عباد اوّل به من نگاه کرد و بعد به بی سیمچی که بی سیم روی پشتش هنگام راه رفتن بالا و پایین میشد.

چه قدر میشه؟

سرم را تکان دادم و دستم را روی زانوهایم کشیدم. حسین و نوتاش نزدیک آمدند و کنارمانایستادند. گفتم: پنجاه تومن... .

مش عباد زیر لب غُرغُر کرد. کنارش روی زمین نشستم. صدای مش عباد بلندتر شد و دستش را به سمت جیب پیراهنش برد.

- پنجاه تومن زیاد نیس، منم گرسنه ام عیب نداره.

از جیبش دفترچه تلفنی درآورد. پنجاه تومانی تازه و تا نخورده ای را از لای آن برداشت و کف دستم گذاشت. پول را تا کردم و توی جیب شلوارم گذاشتم. چشم مش عباد دنبال دست هایم حرکت کرد و روی جیب شلوارم متوقف شد. بلند شدم و یک قدم عقب تر رفتم.

- البته یه شرطم داره؛ خودت باید پرهاش رو پاک کنی.

سرش را تکان داد و با ناله گفت: باشه ... بیچاره ام کردی عرفان.

چهار زانو روی زمین نشست. شاه پرهای عقاب را کند. به پرهای سفید و چسبناک عقاب رسید. بقیّه ی پرسنل هم از این ماجرا خبردار شدند و یکی یکی دور تانک مش عباد ایستادند. مش عباد پرهای سفید را میکند و پرها به دستهایش می چسبید. آواز میخواند و دستهایش را در هوا می تکاند تا پرها جدا شوند.

 - یه کبابی من بپزم... .

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده