نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: زمانی که صفوی به عنوان فرمانده گردان انتخاب شد، پرسنل دوست داشتند فرزاد فرمانده باشد. آنها توی محوطه ی گردان جمع شدند.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

 

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.

 

در برش هجدهم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

 

در همان زمان مسئولان کشور آمریکا به عراق سفر میکردند. هر روز خبرهای زیادی از کشف توطئه دشمنان در رسانه ها منتشر میشد. ما که در مناطق مرزی بودیم، میتوانستیم شبکه های تلویزیون عراق را ببینیم. تلویزیون عراق برنامه های مختلفی در خصوص پذیرایی از مهمان های خارجی- کشورهای اروپایی و آمریکایی- نشان میداد. اواخر فروردین ماه 1359 مشخص شد که ارتش عراق دست به تحرکاتی زده است، لذا دستور آمد هر گروهان باید چهل و پنج روز منطقه ی تجمعی در حاشیه ی تپه های الله اکبر سوسنگرد را شناسایی و واحدها را در آنجا مستقر کند. محل استقرار گردانها را مشخص کردند. از اینکه سرگرد صفوی هنوز هم فرمانده گردانمان بود، خیالمان تخت شد. میدانستیم با وجود او هیچ وقت شکست نخواهیم خورد. او از زمان پیروزی انقلاب اسلامی، در سال 1357 فرمانده گردانمان بود.

زمانی که صفوی به عنوان فرمانده گردان انتخاب شد، پرسنل دوست داشتند فرزاد فرمانده باشد. آنها توی محوطه ی گردان جمع شدند. قدم هایم را تندتر کردم و به سمت پله های ساختمان رفتم. صدای همهمه ی بچّه ها توی گوشم پیچید. از پله ها بالا رفتم و رو به بقیّه ایستادم. همه به سمتم برگشتند.

- یه لحظه گوش بدین، گوش کنین، همه ی ما شایستگی فرزاد رو میدونیم.

 آب دهانم را قورت دادم. دست هایم را بالا بردم و گفتم: آروم باشین. فرزاد لیاقت فرماندهی رو داره، حتّی اگه درجه اش پایین باشه.

صدایم را بلندتر کردم.

- درسته جناب سرگرد صفوی آدم خوبیه، ولی ما می خوایم جناب سروان فرزاد فرمانده مون باشه.

همه دست زدند و پشت سر هم اسم فرزاد را گفتند. احمد از توی جمعیت فریاد زد: ما لطفی رو که فرزاد در حقمون کرد، فراموش نمی کنیم. فرزاد تو زمان انقلاب هم، کم زندان نکشیده.

همهمه ای توی جمعیت پیچید. احمد گفت: ما می خوایم فرزاد فرمانده گردان باشه.

سنگینی دستی را روی شانه ام احساس کردم و پشت سرم برگشتم. فرزاد کنارم ایستاد. توی چشم هایم نگاه کرد و گفت: این چه کاریه؟

بهم لبخند زد و آرام توی گوشم گفت: اگه من فرمانده بشم گردان به هم میریزه. باید قانونی پیش بریم.

تا خواستم جواب بدم، فرزاد بهم لبخند زد و با صدای بلند گفت: ممنونم از اینکه به من اعتماد دارین. به لحاظ قانونی درجه ی من کمتر از درجه ی سرگرد صفویه، پس فرماندهی حقّ سرگرد صفویه.

نفس تازه کرد و گفت: زمان مجردی، من و سرگرد در یک خانه زندگی می کردیم. زیر و بم زندگی و روحیات سرگرد صفوی رو خوب می شناسم، اطمینان دارم که فقط سرگرد صفوی میتونه این گردان رو به مقصد و هدف اصلی خود برسونه.

فرمانده فرزاد محکم و شمرده صحبت میکرد.

- من هم در گوشه و کناری خدمت شمایم و برای رسیدن به هدف والای ارتش بهتون کمک میکنم... هر کس که حرف من رو به عنوان برادر کوچکتر قبول داره، صلوات بفرسته و سر پستش بره... .

بچّه ها صلوات فرستادند و پراکنده شدند.

ما در گروهان سوّم بودیم. باید در تپه های الله اکبر می ماندیم و گرمای پنجاه و پنج درجه ی تیر ماه را تحمل می کردیم.

روزی خودروی حامل یخ به منطقه آمد. به دنبال راننده داخل چادر فرماندهی رفتم. راننده کامیون چهار زانو نشست و دستش را روی زانویش کشید. یک قدم جلوتر رفتم.

- تا کی اینجایی عمو؟ دو ساعتی هستی؟

سر تا پایم را برانداز کرد. تکه نانی کند و گفت: ناهارم رو بخورم میرم.

بدون هیچ حرفی از چادر بیرون آمدم و به سمت کامیون رفتم. اهرم کانکس یخ را پیچاندم. از توی تاریکی کانکس، خنکی یخ به صورتم زد و موهایم سیخ شد. دستم را روی قسمت چوبی داخل کانکس گذاشتم و خودم را بالا کشیدم. چوب نم کشیده و گوشه اش ترک خورده بود. خودم را گوشه ی کانکس، کنار یخ ها انداختم. دستم را روی صورتم که از گرما سوخته بود، گذاشتم و چشم هایم را بستم. فکر کردم چه قدر این راننده خوشبخت هست که هر روز بار سرما را بین بچّه ها تقسیم میکند.

بوی چوب خیس توی دماغم پیچید. محوطه ی چوبی داخل کانکس نمی گذاشت سر و صدای بیرون را بشنوم. خم شدم و گوشه ی در را بستم تا گرمای بیرون یخها را آب نکند. کف کانکس ولو شدم و در هوای مرطوب چشم هایم را بستم.

وقتی چشم هایم را باز کردم، نور خورشید توی چشم هایم دوید. صورتم را برگرداندم. همهمه ی بچّه ها توی گوشم پیچید. بهروز دستم را گرفت و بلندم کرد. راننده کامیون یخ به سمتم خم شد.

- حالت خوبه؟

بهروز دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: آخه آدم تو هوای دم کرده ی کانکس می خوابه؟ گرما زده شده بودی، الان بهتری؟

 پس از آن پرسنل برای فرار از گرما به فکر افتادند تا زیر تانک ها چاله بکنند و در سایه ی آن خنک شوند.

 

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده