برش هفدهم کتاب "روی جاده رملی"/ حواست به همه چیز باشه
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.
در برش هفدهم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
اواخر سال 1358 رودخانه های کرخه کور و نیسان به دلیل بارندگی های بی وقفه در خوزستان طغیان کردند. به ما ماموریت دادند تا به آسیب دیدگان سیل امداد رسانی کنیم. به اطراف بستان و هورالهویزه اعزام شدیم.
در قرارگاه به چادر فرماندهی رفتم. فرمانده ستوان یکم آشوری که منتظر من بود، لیست را از دستم گرفت و پای بی سیم گوشه ی چادر نشست. پوتین های گِلی ام را از پایم کندم. کمی پابه پا شدم، فرمانده اشاره کرد داخل بروم.
- مطمئنی؟
زانوهایم را روی موکت قرارگاه صحرایی گذاشتم. چهار زانو نشستم و به گوشه ی کاغذ تاخورده توی دست فرمانده زل زدم. فرمانده گوشی بی سیم را سرجایش گذاشت و گفت: خودت با چشمات دیدی؟
سینه ام را صاف کردم.
- سرنیزه کلاش دارن قربان. خونه ندارن، امّا... .
دستم را روی پایم کشیدم و توی چشم های فرمانده نگاه کردم. سرمای کف چادر باعث گزگز پاهایم شد.
- دو گروه از سمت جاده ی غربی رفتن و گروه بعد هم از هویزه دارن میآن که کمک کنن، اونا هم گزارش دادن اینجا مشکوکه.
تکه گِل خشک شده را از گوشه ی ناخنم کندم. فرمانده گوشی را سرجایش گذاشت.
- ارتباط برقرار نمیشه.
کشوی میزش را باز کرد و پشت میز خم شد.
- چند نفر از سیل زده ها رو بردین بستان؟
به سمتم آمد. کاغذی را به دستم داد و گفت: راستی شنیدی به سوسنگرد میگن خفّاجیّه؟ اینم برگه، گزارش کار امروز رو توش بنویس.
به سمت میز فرماندهی رفتم و بین دو تا خودکار آبی و مشکی چشم چرخاندم. خودکار آبی را برداشتم و از گوشه ی کاغذ نوشتم.
- از قرارگاه امداد سیل به ژاندارمری مستقر در هنگ سوسنگرد، مورخ پانزدهم بهمن ماه 1358، چند قبضه سرنیزه ی مشکوک، چند دستگاه تلویزیون رنگی و لوازم خانگی شامل: یخچال، کولر و ضبط صوت در خانه کپرنشین ها مشاهده شده است.
فرمانده پیچ بی سیم را چرخاند. کاغذ را زیر دستم جابه جا کردم. فرمانده یک گوشش را گرفت و به نقشهی روی دیوار زل زد. روی صندلی نشستم. گوشی را سرجایش گذاشت و به سمتم آمد. خودکار را روی میز گذاشتم.
- فرمانده، تو گزارش بنویسم پولشون دینار عراقیه؟ وضعیت عراقیها هم مشکوکه؟
فرمانده با دستش روی نقشه تکیه داد و نفس عمیق کشید. خودکار را برداشتم و روی کاغذ خم شدم. فرمانده گفت: نمیدونیم عراق داده یا... فعلاً چیزی به کسی نگو تا ببینیم ستاد چی دستورمیده، نوشتی سیل تو هویزه و بستان مهار شده؟
احترام نظامی گذاشتم و کاغذ را به سمت فرمانده گرفتم. فرمانده زیر چشمی نگاهم کرد.
- بله قربان، تمام شد.
پوتین هایم را پایم کردم. پاهایم را به هم چسباندم. کپه ی گِل خشک شده از کفشم کنده شد و روی زمین ریخت. فرمانده نگاهم نکرد. روی گزارش کار خم شد و گفت: برو، حواست به همه چیز باشه.
بعد از مهار سیل به پادگان دشت آزادگان برگشتیم. زمانی که به پادگان آمدیم، مش عباد برای دیدن اقوامش به آذرشهر رفته بود. وقتی از مرخصی برگشت، به دیدنش رفتم. مش عباد پشتی گوشه ی اتاق را نشانم داد.
- چرا اینجا نشستی؟ بفرما بالا، اینجا بده.
به در تکیه دادم و گفتم: نه همین جا خوبه، چه خبر از تبریز و آذرشهر؟
مش عباد یک زانو نشست و لبخند زد.
- کمی سرما افتاده، یواش یواش باید به فکر کرسی و بخاری باشند.
دستش را به زمین تکیه داد و بلند شد.
- از اونجا خشک بار و جارو خریدم، میخوای؟ جاروها و گردوهای خوبی اند. آذرشهر رو زیر و رو کردم تا بتونم پیدا کنم. میدونی که گردوی اونجا حرف نداره.
سر جایم جابه جا شدم. یک حبّه قند توی دهانم انداختم و چایی ام را خوردم.
- دلم برای تبریز تنگ شده. گردو دوست دارم، فسنجان با گردوی تبریز حرف نداره. بیار ببینم.
مش عباد بقچه ی جارو، گردو و کشمش را جلویم گذاشت.
- تو خود تبریز هم از این جاروها پیدا نمیشه، میبینی که گرده. خود جارو فروشم تو خوبی اینا موند، قابل نداره، ولی جاروها دوتاش پنجاه تومن، گردو و کشمش هم، بسته ای دویست و پنجاه تومن، از یک کیلو بیشتره.
چشمهایم را گرد کردم.
- چه خبره؟ این جاروها دونه ای ده تومنه.
پارچه را گره زد و گفت: تو خریدار نیستی.
از جیبم پانصد تومان درآوردم و توی سینی چایی گذاشتم.
- عوضش رو درمیآم مشدی.
وسایلی را که از مش عباد خریدم مدت زیادی استفاده کردم.