نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: حمید را راضی کردیم و آرام پشت سرش راه افتادیم. همین که به جای خلوتی رسید، معطّل نکردیم و ریختیم سرش. تا می‌خورد زدیم و دقِّ دلی آزار و اذیت‌های چند ساله را سرش خالی کردیم. صدای آخ و ناله‌اش بلند شده بود که حمید داد زد: بسه دیگه! چند نفر دارن می‌آن. الآن گیر می‌افتیما!

 

به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.

 

خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیات‌تبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.

 

شهید حمید احدی فرمانده خط‌‌شکن گردان حضرت امام‌سجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.

 

 در بُرش هجدهم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:

 

با چند نفر از بچّه‌ها  داشتیم می‌رفتیم سمت حسینیه که پاسبان مختار را دیدیم. ایستاده بود کنار خیابان و با یک روحانی صحبت می‌کرد. پیراهن سیاه تنش بود و اسلحه هم نداشت. روحانی در جوابش چیزی گفت و از او جدا شد.

«رمضان عدل» روحانی را صدا زد و پرسید: «ببخشید حاج‌آقا! پاسبان باهاتون چی کار داشت؟ اگه اذیت‌تون کرده، یه گوش‌مالی بهش بدیم؟»

روحانی سر تکان داد و خندید.

- نه پسرم! پدرش مرحوم شده، ازم می‌خواست برا تلقینش برم سرمزار. منم گفتم یه جای دیگه مراسم دارم.

- پس دستش زیر سنگه که به التماس افتاده.

روحانی حرف رمضان را تأیید کرد و رفت. فرصت خوبی برای تلافی اذیت‌هایش بود. رو به بچّه گفتم: «نظرتون چیه یه ناز شستی نشونش بدیم؟»

حمید مخالفت کرد.

- اگه این‌جوری تلافی کنیم که فرقی با اون نداریم.

گفتم: «فقط می‌خواهیم یکم بترسونیمش.»

مصطفی گفت: «بعداً برامون دردسر نشه!»

رمضان جوابش را داد.

- اون الآن داغداره، حواسش نیست. یهو از پشت غافل‌گیرش می‌کنیم و نمی‌ذاریم قیافه‌ی ما رو ببینه.

حمید را راضی کردیم و آرام پشت سرش راه افتادیم. همین که به جای خلوتی رسید، معطّل نکردیم و ریختیم سرش. تا می‌خورد زدیم و دقِّ دلی آزار و اذیت‌های چند ساله را سرش خالی کردیم.

صدای آخ و ناله‌اش بلند شده بود که حمید داد زد: بسه دیگه! چند نفر دارن می‌آن. الآن گیر می‌افتیما!

سربلند کردیم و دیدیم، یک پاسبان و چند گنده لات داد و هوارکنان به طرف‌مان می‌آیند. خاکی و خونی رهایش کردیم و زدیم به چاک. صدای بد و بی‌راه گفتن‌هایش را از پشت سر می‌شنیدیم.

- لات‌های بی‌سروپا! وای به حالتون! دست روی من بلند می‌کنید؟ کاری می‌کنم که مرغای آسمون به حال‌تون گریه کنن. اگه دستم بهتون برسه، استخون‌هاتون رو خرد می‌کنم.

بدون این‌که پشت سرمان را نگاه کنیم، یک نفس می‌دویدیم. رسیدیم به بلوار آزادی و توی پارک آن‌جا نفسی تازه کردیم. وقتی یادمان می‌افتاد چه کار خطرناکی کرده‌ایم؛ سر تکان می‌دادیم و می‌خندیدیم.

موقع برگشت، توی بازار ممدعلی روزنامه فروش  راه‌مان را گرفت.

- شما این‌جا چی کار می‌کنید؟

طوری خشکش زده بود که انگار جن دیده. معلوم بود از چیزی خبر دارد. سعی کردمعادی باشم.

- کجا باید باشیم مش ممدعلی؟ مسیرمونه دیگه!

لب گزید.

- استغفرالله! عجب سر نترسی دارید شما!

حمید پرسید: «چه‌طور مگه؟ اتفاقی افتاده؟»

پوزخندی زد.

- می‌گن چند تا جوون ریختن سر پاسبان مختار و تا پای مرگ زدنش. 

دستپاچه گفتم: «خب این قضیّه چه ربطی به ما داره؟»

- پسرم می‌گفت که از بین اونا شما سه نفر رو شناسایی کردن.

پسرش مأمور شهربانی بود. لبخندی زد.

- حقّش بود. امّا دربه‌در دارن دنبال‌تون می‌گردن. تو راسته‌ی بازار همه قضیّه رو می‌دونن. زود باشین از این‌جا برین.

سر خیابان ضیایی چند تایی از گاردی‌ها کشیک می‌دادند. از این و آن شنیدیم که منتظر ما هستند. دور زدیم و از کوچه پس کوچه‌های خیابان پایینی رسیدیم به کوچه‌ی خاله. آن‌جا خبری نبود. امّا خاله روضه داشت و نمی‌شد رفت داخل. 

در همسایگی‌شان، یک خانه خرابه‌ای بود که کسی آن‌جا زندگی نمی‌کرد. یکی از دیوارهایش ریخته بود و یک انبار مانندی داشت که گوسفند به تیرکش بسته بودند. حمید و مصطفی رفتند تا آن‌جا پنهان شوند. من هم دویدم و رفتم طرف خانه‌ی خودمان.

پدرم قضیّه را فهمیده بود. از او خواستم برود و سر و گوشی آب دهد. بابام رفت و خبر آورد که مأمورها خیابان را قرق کرده‌اند. حتّی خانه‌ی خاله را هم گشته‌اند. نگران بود. می‌گفت: «اینا هر طور شده شما رو پیدا می‌کنن، باید از زنجان برین.»

با هزار جور کلک و ترفند حمید و مصطفی را فراری داده و آورده بود خانه‌ی خودمان. همان شب ماشینی پیدا کرد و ما را فرستاد یکی از روستاهای نزدیک «رازبین»  که عمه‌ام آن‌جا زندگی می‌کرد.

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده