نوید شاهد - مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش می خندید" می‌گوید: با حمید و مرتضی توی پیاده‌رو، کیف‌های‌مان را به طرف آسمان پرت می‌کردیم، سریع می‌دویدیم و آن را در هوا می‌قاپیدیم. موقع دویدن، خوردم به پسر جوانی که جلوتر از ما راه می‌رفت. سِکندری خورد و به‌زحمت تعادلش را حفظ کرد. برگشت و بهم چشم غرّه رفت.


به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.

خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیات‌تبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.

شهید حمید احدی فرمانده خط‌‌شکن گردان حضرت امام‌سجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.

در برش پنجم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:

با حمید و مرتضی توی پیاده‌رو، کیف‌های‌مان را به طرف آسمان پرت می‌کردیم، سریع می‌دویدیم و آن را در هوا می‌قاپیدیم. موقع دویدن، خوردم به پسر جوانی که جلوتر از ما راه می‌رفت. سِکندری خورد و به‌زحمت تعادلش را حفظ کرد. برگشت و بهم چشم غرّه رفت. چند نفر از بچّه‌های مدرسه داشتند پشت سرمان می‌آمدند. یکی‌شان پیش دوستانش بامزگی کرد.

- عینکی! بانمکی! یواش برو می‌ترکی.

بقیّه هم حرف او را تکرار کردند. گوش من از این حرف‌ها پر بود؛ امّا حمید سال اوّل را می‌خواند و این متلک‌ها سریع به او برمی‌خورد. بغض کرد و ساکت راه رفت.

برای این‌که از دلش دربیاورم، برایش تمبر هندی خریدم. آن را توی کیفش گذاشت و نخورد. من و مرتضی با ملچ‌ملووچ خوردیم و دهان او هم آب افتاد. طاقت نیاورد و آن را برداشت و باز کرد. هسته‌هایش را توی مشت‌مان جمع کرده بودیم. هر جا پله‌ای پیدا می‌کردیم. می‌ایستادیم و روی آن هسته‌بازی می‌کردیم. نشانه‌گیری حمید خوب بود و هسته‌های ما را سریع می‌زد.

فکر کردم دیگر حرف بچّه‌ها را فراموش کرده، امّا همین که رسیدیم خانه، به مامان گفت که بچّه‌ها عینکی بودن‌مان را مسخره می‌کردند.

بعدازظهر همان‌روز با مامان رفتیم مطب چشم پزشکی؛ بعد از من، حمید روی صندلی معاینه نشست. دکتر چراغ‌قوه را به چشم او گرفت و علامت‌ها را از او هم پرسید.

- آفرین پسر خوب! معلومه که این دفعه زیاد گریه نکردی و آب هویج هم خوردی.

حمید آب دهانش را قورت داد و سری جنباند. مامان پرسید: «ببخشید آقای دکتر! بالأخره اینا کی از دست عینک خلاص می‌شن؟»

حمید صاف نشست و به دهان دکتر چشم دوخت. دکتر دستی به موهای حمید کشید و لبخند زد.

- ان شاءا... توی بهشت مادر جان!

نمی‌دانستم از حرفش خوش‌حال باشم یا ناراحت. امّا جوابش قانع‌مان کرد. حمید هم احساس مرا داشت، نگاهم کرد و لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لبش نشست.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده