نوید شاهد - "عباس لشگری" یکی از رزمندگان بسیجی و جانباز زنجانی در قسمت 57 خاطرات مستند و میدانی خود از عملیات عاشورایی بدر می‌گوید: منطقه یکپارچه انفجار و آتش و دود بود و هرچه هم به دژ خندق نزدیک می شدیم بر حجم و وسعت انفجارات افزوده می شد، توپخانه های دور زن دشمن، به طور متناوب در حال گلوله باران عقبه بودند و گلوله های خمسه خمسه به صورت دسته دسته روی جاده خاکی و آبراه های جزایر مجنون ریخته می شدند.

به گزارش نوید شاهد زنجان، "عباس لشگری" یکی از رزمندگان بسیجی و جانباز زنجانی در قسمت 57 خاطرات مستند و میدانی خود از عملیات عاشورایی بدر روایت می‌کند:

نمی دانم چقدر بیهوش بودم اما زمانی که به هوش آمدم، با تعجب دیدم که بچه‌ها دورم حلقه زده و دارند به صورتم آب می پاشند و مدام هم صدایم می کنند، چشم‌هایم را باز کردم، برادر یوسف قربانی خنده کنان داد زد: بابا؛ زنده شد و بقیه هم زدن زیر خنده و با خوشحالی کمکم کردند که از کف زمین بلند شوم ، شادمان برخاسته و با تک تک شان روبوسی کرده و در گوشه ای از سنگر نشسته و مشغول گپ و گفت با دوستان دلاورم شدم .

شیرینی کمپوت‌ها

برادران سید داود طاهری و یوسف قربانی نمی دانم از کجا یک گونی پر از کمپوت گیر آورده و کنار دستشان گذاشته بودند و پی در پی هم کمپوت ها را سوراخ کرده و یک نفسه آب شان را سر می کشیدند و قوطی شان را بیرون سنگر پرت می کردند، خنده کنان به یوسف گفتم: چه خبره ! مگه دارید، خودکشی می کنید !؟ خنده نازی کرده و گفت: حرف نزن ! فقط تند تند آب کمپوت ها را سر بکش که حیف است این همه کمپوت خوردنی صحیح و سالم به دست عراقی ها بیفتد! دلاور به قدری از دست دشمن شاکی و شکار بود که از دلش نمی آمد، چندتا کمپوت ناچیز را هم سالم برای نیروهای عراقی به یادگار بزاره! خلاصه هرچه تونستیم از آب کمپوت ها خورده و بقیه را هم درب و داغون کرده و شتابان به سمت عقبه راه افتادیم .

التماس های بی پاسخ

چند متری از مقر فاصله نگرفته بودیم که یک تویوتا گرد و خاک کنان از سمت چپ منطقه نزدیک و بی اعتنا به دست تکان و فریادهای بلندمان، گازش را گرفت و شتابان دور شد، ماشین یکی از فرماندهان ارتشی بود که از خطوط دفاعی در حال عقب نشینی بود و آن قدر هم عجله داشت که هیچ توجه ای به التماس های چند رزمنده خسته و بی رمق نکرده و در کمال ناجوانمردی رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرد .

بی خوابی

مسیر بسیار طولانی و با پای پیاده یک ساعتی باید راه می رفتیم تا به آبهای جزایر مجنون و اسکله قایق ها می رسیدیم ، همگی یک هفته ای بود که یکسره جنگیده و بی خوابی کشیده بودیم و اینک واقعاً خسته و بی رمق بودیم و توان درست راه رفتن را هم نداشتیم، مدام پاهای مان بی اختیار این طرف و آن طرف کج می شد و با کله روی زمین می خوردیم، چند کیلومتری را افتان و خیزان طی کردیم تا اینکه دوباره از سمت چپ منطقه سر و کله یک وسیله نقلیه پدیدار شد، حسابی درمانده و بی توان بودیم و طی ۱۴ یا ۱۵ کیلومتر دیگر با آن وضعیت واقعاً دشوار و یک شکنجه روحی و جسمی بود و واسه همین تصمیم به توقف ماشین به هر نحو ممکن گرفته و برای اینکه دوباره از دستمان فرار نکنه در مسیر پخش شده و قرار شد که با پریدن جلوی ماشین و یا حتی اگر شده با تیراندازی هوایی راننده را مجبور به توقف ماشین کنیم.

ماشین نجات

خلاصه در اطراف جاده نشسته و همینکه ماشین رسید، یکی یکی برخاسته و با فریاد و تکان دادن دست، جلویش پریده و از راننده خواستیم که ماشین را نگاه دارد، باز هم تویوتای ارتش بود و یک سرگرد پلنگی پوش هم کنار دست راننده نشسته بود، راننده بیچاره با دیدن عمل دیوانه وار مان، چنان وحشت کرده و هراسان شد که سراسیمه با ترمز شدیدی ماشین را نگاه داشت و سرگرد ارتشی هم سرش را از پنجره در آورده و داد زد که مگه دیوانه شدید!؟ راننده هم از پنجره دیگر سرش را در آورده و خنده کنان گفت: البته قربان که اینها دیوانه هستند، وگرنه با این سن و سال کم و با این حال و روز خراب و آشفته اینجا زیر این همه آتش و توپ و گلوله چکار می کردند، بعد هم خندان ازمون خواست که سریع پشت ماشین سوار شویم .

باران گلوله

شادمان پشت تویوتا پریده و راننده هم با سرعت تمام به سمت جاده خندق شروع به حرکت کرد، مسیر پر از آمبولانس ها و تویوتاهایی بود که از صبح، مورد اصابت موشک و راکت هواپیماهای عراقی قرار گرفته و در حال سوختن و انفجار بودند، منطقه یکپارچه انفجار و آتش و دود بود و هرچه هم به دژ خندق نزدیک می شدیم بر حجم و وسعت انفجارات افزوده می شد، توپخانه های دور زن دشمن، به طور متناوب در حال گلوله باران عقبه بودند و گلوله های خمسه خمسه به صورت دسته دسته روی جاده خاکی و آبراه های جزایر مجنون ریخته می شدند، خلاصه در میان انفجارات و باران ترکش ها به جاده خندق رسیده و همزمان هم سر و کله دهها فروند هواپیمای عراقی بر فراز آسمان پیدا شده و از چندین جهت شروع به بمباران و موشک باران دژ کردند، دیگر حرکت ماشین صلاح نبود و هر لحظه هم ممکن بود که هدف موشک های یکی از هواپیماها قرار بگیریم، واسه همین هم راننده ، سراسیمه ماشین را به کنار دیواره دژ هدایت و همگی پائین پرده و شتابان در کنار دیواره خاکی دژ پناه گرفتیم ....

منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده