نوید شاهد - "عباس لشگری" یکی از رزمندگان بسیجی و جانباز زنجانی در قسمت 56 خاطرات مستند و میدانی خود از عملیات عاشورایی بدر می‌گوید: در سنگر دیدم رزمنده ای سنگین خوابیده که با این سر و صداها بیدار نمی شد، راستش از دلم نیامد که اونجوری در حالت خواب اسیر عراقی ها بشه و برای بیدار کردنش به کنار تخت رفته و دیدم که بسیجی دلاور صمد محمدی یکی از بیسیم چی های گردان خودمان است که گلوله مسلسل هواپیما از سقف سنگر عبور کرده و درست به وسط پیشانی زیباش خورده و از آن طرف سرش در آمده است.

به گزارش نوید شاهد زنجان، "عباس لشگری" یکی از رزمندگان بسیجی و جانباز زنجانی در قسمت 56 خاطرات مستند و میدانی خود از عملیات عاشورایی بدر روایت می‌کند:

راننده آمبولانس از رزمندگان دلاور اردبیل و خیلی هم داش و مشدی و آدم باصفایی بود، سریع کمپوت گیلاسی سوراخ کرده و به دستم داد و ادامه داد که اوضاع خیلی خراب است و همه در حال عقب نشینی هستند، از صبح که خط اول (صفین ۳) در جناح چپ شکسته، هزاران تانک و نفربر زرهی دشمن وارد منطقه شده و با بی رحمی هر مانعی را زیر زنجیرشان له کرده و با سرعت هم در حال تصرف و پاکسازی منطقه عملیاتی هستند و هر لحظه هم امکان دارد که سر و کله شأن اینجا هم پیدا شود! بعد هم با دستش گرد و خاک موهایم را تکانده و گفت: بهتره که به فکر خودت باشی و تا وقت هست و عراقی ها نرسیدند ، سریع از این معرکه فرار کنی !

اصرار

گفتم تمام حرف هات درست! همه دارند عقب می کشند و تانک های عراقی هم دارند می رسند، خب حالا تکلیف آن همه شهید و زخمی ‌در کنار رودخانه چه می شود!؟ همین آمبولانس را بفرستید تا لااقل فقط زخمی ها را بیاورد. لبخند تلخی زد و گفت : این آمبولانس بنا به دستور قرارگاه، تجهیزات و کادر درمانی اورژانس را از منطقه تخلیه می کند و جز این هم دیگر آمبولانس سالمی در منطقه نمانده و از صبح هرچه ماشین برای آوردن پیکر شهدا و زخمی ها به مناطق درگیری فرستاده اند، هیچکدام برنگشته و همه توسط هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی منهدم شدند، خلاصه هرچه گفت به گوشم نرفت و مدام‌ اصرار به فرستادن آمبولانس کردم تا اینکه عاقبت دید دست بدار نیستم و قول داد که بعد از انتقال لوازم و پرسنل اورژانس به جاده خندق، برگشته و زخمی های کنار رودخانه را هم به عقبه منتقل کند، در آخر حرف هاش هم چندتا سنگر را داخل مقر نشانم داد و گفت: چندتا از همشهری هات هم تازه از خط رسیده و داخل یکی از آن سنگرها مشغول استراحت هستند .

راستش در آن وضعیت خطرناک که همه به فکر خود بودند اصلاً قولش را باور نکردم، اما دیگر چاره ای نبود و با قبول حرفش به سمت سنگرهایی که نشانم داد، راه افتادم تا شاید بتونم تعدادی از رزمندگان زنجانی را پیدا کنم، مقر دشمن دارای سنگرهای بسیار امن و محکمی بود و بسیار هم اصولی و مهندس ساز بناشده و دارای استحکامات قوی و خاکریز های بسیار بلند بود.

خواب شیرین

وارد اولین سنگر شده و دیدم که رزمنده‌ای روی تختخواب دراز کشیده، سلام داده و چندین بار هم صداش کردم، هیچ پاسخی نداد و همانطور ساکت و خاموش ماند، با خودم گفتم حتماً بیچاره خیلی خسته و بی خوابه و چنان هم سنگین خوابیده که با این سر و صداها بیدار نمیشه، راستش از دلم نیامد که اونجوری در حالت خواب اسیر عراقی ها بشه و برای بیدار کردنش به کنار تخت رفته و دیدم که بسیجی دلاور صمد محمدی یکی از بیسیم چی های گردان خودمان است که گلوله مسلسل هواپیما از سقف سنگر عبور کرده و درست به وسط پیشانی زیباش خورده و از آن طرف سرش در آمده، صمد نوجوانی بسیار خوش چهره و زیبا روی بود که انوار الهی شهادت دوچندان خوشگل و دیدنی ترش کرده بود و آدم از تماشای چهره نورانی و گلگونش واقعاً سیر نمی شد، رگبار مسلسل هواپیماهای عراقی سقف سنگر را سوراخ سوراخ کرده و روزنه های بی شماری را در سقف سنگر ایجاد کرده بودند و نوری که از سوراخ ها به داخل سنگر می تابید.

صحنه ایی بسیار رویایی و باشکوه در اطراف پیکر آرام خفته برادر محمدی پدید آورده بودند، با دیدگان حیران و اشکبار مشغول تماشای حال و هوای روحانی داخل سنگر بودم که ناگهان صدای وحشتناک چندین هواپیما آمده و به دنبالش هم انفجارات متوالی، کف و دیواره های سنگر را به لرزه در آورد، از ترس رگبار گلوله مسلسل هواپیماها شتابان از سنگر بیرون دویده و در داخل شیاری نسبتاً عمیق پناه گرفتم، دهها فروند هواپیمای عراقی در ارتفاع بسیار پایین، بالای سر مقر در حال پرواز بودند و به سمت هر شی متحرکی هم موشک و راکت شلیک می کردند، آمبولانس و پرسنل اورژانس رفته و بیمارستان صحرایی کاملآ ساکت و خالی از نیرو بود.

اوضاع وخیم

اوضاع واقعاً وخیم بود و وقت پنهان شدن از ترس آتش هواپیماها نبود، ماندن و اتلاف وقت، مساوی با رسیدن تانکهای دشمن و خفت اسارت و اتفاقات تلخ بعد آن بود، برای همین هم دیگر درنگ نکرده و شتابان و با احتیاط شروع به وارسی داخل سنگرها کردم، به چندتا سنگر سرک کشیدم تا اینکه عاقبت در سنگری هم‌رزمان زنجانی را یافته و از دیدن برادران دلاور (غواص شهید) یوسف قربانی و سید داود طاهری و (غواص شهید) مهدی حیدری و اصغر کاظمی چنان خوشحال و خیالم راحت و آسوده شد که همانجا دم در سنگر افتاده و از فرط خستگی از هوش رفتم.

منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده