خاطرات رزمنده زنجانی از عملیات عاشورایی بدر/ قسمت 40 "پیکر بیجان احد"
به گزارش نوید شاهد زنجان، "عباس لشگری" یکی از رزمندگان بسیجی و جانباز زنجانی در قسمت 40 خاطرات مستند و میدانی خود از عملیات عاشورایی بدر روایت میکند:
در زیر بارانی از گلولههای توپ و خمپاره و ترکش های ریز و درشتی که مثل نقل و نبات بر سرمان می بارید، شتابان عرض نخلستان را طی کرده و از کنار دیواره رودخانه به راه خود ادامه دادیم ، بعد از مدتی پیاده روی زیر آتش عراقی ها ، نفس زنان و عرق ریزان وارد یک خندق بسیار بزرگ و طویل شدیم که دیواره های بلند و چندمتری داشت ، چنان عمیق و وسیع بود که عراقی ها چندتا تانک دورزن داخلش مستقر کرده و مشغول زدن عقبه بودند که دیشب غافلگیر و سالم به دست رزمندگان افتاده بودند ، به کنار تانکها رسیده و فرمان توقف صادر و همه در کنار دیواره های بلند خندق نشسته و مشغول استراحت شدیم، چند رزمنده جنگی و خاک آلوده در حال انتقال تعدادی اسیر سالم و مجروح به عقبه هستند ، برخاسته و با سلام ، از اوضاع میدان نبرد پرسیدم ، رزمنده ای که جلوی همه حرکت می کرد ، شاد و خندان گفت : بچهها ، عراقی ها را تار و مار کرده و به اتوبان رسیدهاند و برای تثبیت خط ، فقط به مهمات و نیروی کمکی نیاز دارند ، حرف هاش خیلی دل گرم کننده و روحیه بخش بود و حس و حال خوبی را هم به وجود خسته ام بخشید ، اما رزمنده ایی که آخر ستون لنگان لنگان راه می رفت همینکه کنارم رسید ، خیلی هراسان و وحشت زده گفت : تا وقت هست ، برگردید ! اون جلو ، فقط مرگ و اسارت است ! عراقی ها آنقدر تانک و نیرو وارد منطقه کردند که تا ساعتی دیگر همه جا را به خاک و خون می کشند ! درعرض چند ثانیه دوتا حرف کاملاً متناقض و متفاوت شنیدم و چنان سردرگم و گیج شدم که اصلأ نفهمیدم باید کدام حرف را باور کنم .
جان پناه
دیواره های بلند خندق ، جان پناهی امن و ایمن بودند و خیالمان از شر انفجارات و تیر و ترکش ها کاملاً آسوده بود و برای همین هم رزمندگان با خیال راحت گروه گروه کنار هم نشسته و مشغول گپ و گفت بودند ، با همرزمان دلاور برادران پاسدار احد اسکندری و خلیل آهومند و رضا رسولی و (شهید) مهدی حیدری نشسته و مشغول گفتگو بودیم که به ناگهان سر و کله هلیکوپترهای عراقی بالای سرمان پیدا شد و با رگبار مسلسل و راکت شروع به زدن داخل خندق کردند و در چند لحظه به قدری گلوله و راکت و موشک بر سرمان ریختند که همه جای خندق را دود و آتش فراگرفت و دوباره ترکش های ریز و درشت شروع به زوزه کشیدن کردند .
به دیواره خندق چسبیده و پناه گرفته بودیم که یکدفعه دیدم سردار حاج میرزا علی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر۳۱ عاشورا به همراه بیسم چی ها و جمعی از یارانشان شتابان و نفس زنان از سمت خط رسیده و مشغول صحبت با برادر تاران فرمانده گردان شدند ، طولی هم نکشید که برادر احد اسکندری پیک دلاور گردان را فراخواندند ، احد با شنیدن دستور ، شتابان برخاست برود سمت فرماندهان که ناگهان مثل چوپ خشک کف زمین افتاده و دیگر تکون نخورد .
پیکر بی جان احد
بالای سرش جمع شده وهرکدام از طرفی صداش زده و تکانش دادیم ، هیچ واکنشی نشان نداده و بیشتر نگران شده و شروع به وارسی هیکل بلندش کردیم تا شاید زخم و جراحتی در بدنش پیدا کنیم ، اما هرچه گشتیم ، هیچی پیدا نشد ! نه خونی !؟ نه زخمی !؟ نه آخی !؟ نه واخی !؟ واقعه بسیار عجیب و غریبی بود ، همه مات و مبهوت پیکر بی جان احد را نگاه می کردیم که یکی از بچهها کلاه سیاه رنگ احد را از سرش برداشت و با تعجب دیدیم که یک قطره خون سرخ و بسیار کوچولو از سمت راست سرش بیرون زده و همان هم موجب شهادتش شده و بدون اینکه کسی متوجه شود ، خیلی آروم و بی صدا تا محضر دوست پرواز نموده بود ، حیران و گریان دور پیکر پاک و معطر شهید اسکندری نشسته بودیم که فرمان حرکت صادر و رزمندگان کم کم شروع به حرکت کردند .
پاسدار دلاور شهید احد اسکندری از جمله عاشقان و دلباختگان مخلص و جان برکف حضرت امام (ره) بود که عمر و جوانی اش را وقف اسلام نموده و شبانه و روز برای حراست و پاسداری از نهال نوپای انقلاب و آرمانهای مقدس آن تلاش و فداکاری می کرد ! شهید اسکندری آن چنان شیفته خدمت و جانفشانی در راه اسلام و انقلاب بود که درست چند روز بعد ازدواج ، همسر نوعروس اش را تنها گذاشته و روانه جبهه شده بود ، او جوانی خوش هیکل و بلند قامت با قلبی نترس و شجاع بود که در هیچ کاری کم نمی آورد و در چند روز ماموریت گردان ، چنان شجاعت و مردانگی از خودش نشان داده بود که واقعا شیفته مرام و کردارش شده بودم ، اما هزاران هزار افسوس که دیگر هیچ فرصتی برای رفاقت و دوستی باقی نمانده بود و احد راضی و خشنود تا بارگاه دوست پرواز نموده بود ....
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان