خاطرات رزمنده زنجانی از عملیات عاشورایی بدر/ قسمت 29 "لحظه وصال"
به گزارش نوید شاهد زنجان، "عباس لشگری" یکی از رزمندگان بسیجی و جانباز زنجانی در قسمت 29 خاطرات مستند و میدانی خود از عملیات عاشورایی بدر روایت می کند:
شکست تک همه جانبه و چند ساعته دشمن، جانی تازه به کالبد خسته و بی رمق رزمندگان دمیده و همه جای کانال پر از خنده و شادی میشود و در اين ميان ديدنی تر سرهای در سجود يارانی بود که بر خاک داغ و سوزان پيشانی گزارده و با زمزمه های جانسوز خود مشغول تشکر و سپاس از نصرت خدای تعالی بودند ، هنوز هلهله شادی در کانال نخوابیده بود که صدای آرامش بخش اذان ظهر همه را به نماز فرا خوانده و هر کدام تیمم کرده و در سنگری رو به درگاه باری تعالی آورده و با جانی عاشق و لبانی ذاکر و شاکر مشغول راز و نياز با معشوق ازلی شدیم . چقدر زيبا و باشکوه بود آن دقايق و لحظات عرفانی و چه خاطره انگيز و بيادماندنی بود ایثار و نبرد و استقامت جانانه شيرمردان بسيجی .
حمله گسترده
بعد از خواندن نماز برای آوردن موشک راهی پائین کانال شده و ضمن گپ و گفت با همرزمان در مسیر ، چند گونی موشک از کنار جاده خاکی برداشته و سمت سنگرم برگشتم، کانال به طور باور نکردنی خلوت و آنچنان نیرویی در خط نمانده بود، اکثر سنگرها منهدم و خالی از رزمنده بود، در مسیر یک قبضه تیربار و یک قبضه بی کلاش بی صاحب هم در سنگرهای منهدم شده یافته و با خود به انتهای کانال آوردم ، هنوز عراقی ها آرام بودند و در کنار کانال بدبو مشغول سازماندهی و آرایش بودند، اصلا باورنکردنی نبود، تعداد تانکهای عراقی باز هم افزایش یافته و چندین برابر تک قبلی شده بود، هر طرف که نگاه می کردی فقط تانک و نفربر زرهی بود که غرش کنان در حال جابجایی و تشکیل ستون های عمودی و افقی در پنهای دشت بودند، شواهد نشان می داد که دشمن آماده حمله ای گسترده با انبوه تانکها و نفرات پیاده و کماندو به سمت کانال می شد و بر عکس این طرف در داخل کانال تعداد ۲۰ یا ۲۲ نفر رزمنده خسته و بیخواب با جسمی بی رمق و کوفته باقی مانده بودیم که سنگین ترین سلاح مان هم آر پی جی و تیربار بود .
از آرامش نسبی خط استفاده کرده و هر چقدر که توانستم موشک و گلوله تیربار و کلاش از گوشه و کنار جمع کرده و اطراف سنگرم چیدیم، ساکت در حال بستن خرج موشک ها بودم که یکدفعه یک رزمنده بلند قامت و خوش هیکل کنار سنگرم ایستاده و بعد از سلام با لهجه غلیظ اصفهانی پرسید : دلاور ! آب داری ؟ بادگير يکدست خاکی رنگ تنش بود و يک قبضه آر پی جی هم با موشک آماده بر دوش اش انداخته بود، پیکرش یکپارچه خاک و خاکستر بود و از شدت تشنگی لب هاش خشکيده و از چند نقطه ترک خورده بود، چهره ای سیاه و سیاه از دود باروت داشت و فقط چشمان درشت و سفیدش می درخشید ، قطره ای آب در کانال پیدا نمی شد و همه از دیشب تشنه و عطشان بودیم ، سريع يک کمپوت گيلاس سوراخ کرده و با لبخند و شوخی گفتم : شرمنده ! دلاور ! آب ندارم ، اما آب این کمپوت مثل شهد شهادت شیرین ، شیرینه !
آرزوی شهادت
با تبسمی شیرین ، ضمن تشکر ، قوطی کمپوت را از دستم گرفت و کمی از آبشو سرکشید و سلامی به حسین (ع) داد و بعد با لحنی پر از حسرت و افسوس گفت : یعنی ميشه، شهادت نصب اين بنده روسياه هم بشه ، خیلی وقته دنبال اش هستم ، اما افسوس که همواره یاران و دوستان رفته اند و ما هنوز هم سرگردانیم ! آهنگ و لطافت صداش آرامشی دلپذير در وجودم ايجاد کرد و صدق گفتارش از قطرات اشکی که بر گونه های خاک گرفته اش می غلطید کاملأ معلوم و هويدا بود .
لحظه وصال
همرزم اصفهانی آب کمپوت را تا آخرين قطره سر کشيد و با صمیمیت خاصی روبوسی کرد و با خداحافظی راهی سمت پل بتونی شد و طولی هم نکشید که صدای سوت خمپارهای آمد و زمین و زمان تیره و تار شد و بارانی از ترکش و گوشت و خون داخل سنگر ریخت و بوی گوشت سوخته فضای کانال را برداشت ، با خوابیدن گرد و خاک و باران ترکش ها برخاسته و با چنان صحنه دلخراش و باورنکردنی روبرو شدم که سرجام خشکم زد و مات و مبهود به محل انفجار خيره شده و بی اختیار اشک مثال بارون از چشام باریدن گرفت .
نمی دانم خمپاره ۸۱ یا ۱۲۰ دشمن به سر رزمنده اصفهانی خورده یا به زیر پایش اصابت کرده بود ، اما هر کجا که خورده بود از هیکل خوش قواره و بلند قامت آن دلاور مرد عاشق پیشه هیچ چیزی بجز تکه های کوچک گوشت و لباس باقی نمانده بود، اوضاعی بسیار دردناک و غمناکی بود ، قطره های خون و تکه تکه های پوست و گوشت آن شیرمرد به داخل و اطراف کانال پاشيده بود و بوی آزاردهنده گوشت سوخته مشام را آزار می داد.....
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان