معرفی کتاب/ نگران نباش فرمانده
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب "نگران نباش فرمانده" شامل تاریخ شفاهی منصور افشاری راد سرهنگ بازنشسته سپاه شده و توسط فرزاد بیات موحد به نگارش درآمد.
این کتاب با تیراژ ۱۰۰۰ جلد در قطع رقعی، روانه بازار میشود.
کتاب "نگران نباش فرمانده" در ۱۹6 صفحه با ویراستاری مهدی جلیل خانی و انتشارات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس جذابیت خاصی برای علاقه مندان خواهد داشت.
موضوع کتاب خاطرات هشت سال دفاع مقدس است.
در پیشگفتار این کتاب می خوانیم؛
هشت سال دفاع مقدس از حوادث مهم و عبرت اموز تاریخ معاصر ماست که پیرامون آن کتاب ها نوشته اند پژوهش ها و مقاله های متعدد و خاطرات زیادی چاپ و بازگو کردند.
اما هنوز صفحات بسیاری از این گنج بی پایان سفید باقی مانده است که نیازمند گفتن و نوشتن است آن هم کار کسانی است که از نزدیک دستی بر آتش جنگ تحمیلی داشتند و گرمی آتش گلوله و ترکش را در جان و تن خود لمس کردند.
اکنون این پهلوانان زبان به گفتن گشوده اند و به دنبال انسان های تشنه حقیقت می گردند تا خونی تازه به رگهای جامعه تزریق کنند.
مهمترین فایده این نوشته ها دستیابی به اطلاعات دست اول است از زبان یک شاهد بی واسطه که بیشتر اوقات هم آفریدگار حوادث بوده است.
بنابراین خاطراتی که صفحات این کتاب را شکل داده اند می توانند کامل کننده یا صیقل دهنده یک واقعیت باشد. هر چند تلاش شده تا شیرینی گفتار و لحن گویند حفظ شود اما به ناچار مطالبی را حذف کردیم که اصول خاطرهنگاری بر آنها مقید بود
در بخشی از این کتاب آمده است:
جواد که جوانی شوخطبع بود و هنگام صحبتکردن با من، از عنوان ژنرال استفاده میکرد، تیربارش را به زمین گذاشت. آرپیجیاش را برداشت و در حالی که آن را روی شانهاش میگذاشت، گفت: «نگران نباش، من حساب همهشون رو میرسم، اما میدونم که امروز شهید میشم. تو رو هم حتماً توی اون دنیا شفاعت میکنم.» جواد که جوانی شوخ طبع بود و هنگام صحبت کردن با من، از عنوان ژنرال استفاده میکرد، تیربارش را به زمین گذاشت. آرپیجیاش را برداشت و در حالی که آن را روی شانهاش میگذاشت، گفت: «نگران نباش، من حساب همهشون رو میرسم، اما میدونم که امروز شهید میشم. تو رو هم حتماً توی اون دنیا شفاعت میکنم.»
گفتم: «برو بابا، شهادت به من و تو نیومده. حالا اینها رو نذار بیان. این خط
بشکنه پدرمون رو درمیآرن که هیچ، کارمون به شفاعت هم نمیکشه».
تانکها که رسیدند، بچهها یکی از آنها را زدند و افرادی که پشت آن بودند، به پشت
تانکهای دیگر فرار کردند. نیروهای پیادۀ ما هنوز پشت خاکریز بودند. در اوج
درگیری دیدم آتش تیربار دوشکای یکی از تانکها، بچهها را خیلی اذیت میکند. نوک
لوله را بهطرف خاکریز گرفته بود و یکریز شلیک میکرد. به یکی از بچهها گفتم:
«ببین اون تانک رو میتونی بزنی؟ دوشکاش بدجوری کار میکنه».
او هم یک الله اکبر گفت و تانک را نشانه گرفت.